وضعیت فعلی

همه چیزهای مزخرف گذشته و حال و آینده با هم یادم آمده

ما کر و کوریم

دارم before sunrise رو می بینم

یه جاش میرن تو یه مغازه که دیسک آهنگ (اون سیاه بزرگا که با گرامافون پخش میشه) میفروشه

دارم فیلم رو با زیرنویس میبینم. زیرنویسهایی که برای hearing impared هستن جاهایی که آهنگ پخش میشه رو می نویسن

بعد من میرم تو این سوال قدیمی که اگه یه نفر مادرزاد کر باشه تصوری از موسیقی یا صداها داره؟

بعد نمیدونم از کجا به این فکر میکنم که خب اونم مثل منه، همه ی ما یه سری ادراکات داریم و یه سری هم نداریم (در واقع اونهایی که درک نمیکنیم خیلی خیلی بیشترتر از چیزاییه که درک میکنیم). تا وقتی باهاش مواجه نشدیم، نسبت بهش کریم (کر+یم مخفف هستیم). حتی تر، تا وقتی باهاش مواجه نشدیم اصلن نمیدونیم که هست.

حالا وقتی باهاش مواجه میشیم چیکار میکنیم؟ می پذیریمش و زمان میدیم تا درکش کنیم؟ یا نمی پذیریمش چون بیرون از دایره ی امکان ماست؟ چیزی که تا حالا نشنیدیم رو چجوری می شنویم؟ شاید مهم این باشه که یه دستگاهی داشته باشیم که کمک کنه چیزهای تجربه نشده رو امن تجربه کنیم.

همه ی ما با مهره هایی که داریم بازی می کنیم. همین. جهان بیرون از ذهنمون رو می سازیم با جهانی که شناختیم. و امیدواریم کل جهان consistent باشه دست کم. تا این تکاپوی دائمی مون تهش هیچ چیز نباشه.


ویدیو نسبتن مرتبط: سایه میگه ما لالیم، لال بازی میکنیم: لینک

دین کتابی vs دین فردی

مسئله ای که همه ی ماه رمضونا هست اینه که یک عالمه اعمال داره که طبعن همه رو نمیشه انجام داد. نه وقتش هست نه توانش.

اما چی میشه که اصلن این همه اعمال "پیشنهاد" میشه؟ چرا کتاب مفاتیح الجنان این همه مطرح میشه که حالت گردآوری ادعیه رو داره نه حالت توصیه شونو؟ یا چی میشه این همه قضیه دستورالعملی میشه و تهش میشه رساله؟

چرا اون ارتباط فردی دیگه نیست. اینکه عالمِ عاملِ پاکی باشه که قول و فعلش در دین تربیت شده باشه و حضور در محضرش و مراجعه بهش باید نبایدها رو روشن کنه برامون؟

معنا و جلوه

ما با روزگارمون از طریق معنا ها ارتباط میگیریم.  معنا واسطه ایست بین دنیای بیرون و درون ما

هر چیزی که بیرون از ماست تجلی ایست از معناهایی که ما داریم. بعضی چیزها بیشتر و بعضی چیزها کمتر.  در این میان  بعضی چیزها جلوه های اصلی این معناها هستند. 

اگر این جلوه ها خصوصن جلوه های اصلی کار نکنن چی میشه؟ اگر برای این معناها جلوه هایی پیدا نکنیم چی میشه؟

میزان این جلوه ها شاخصی است از اینکه چقدر معناها کارشونو انجام میدن.

از این روزها

میخوام یک کلاس آنلاین دکتر شیری بخرم و یک کارگاه گره‌چینی ثبت نام کنم
۱ کلاس آنلاین ۱۶۵ تومن و کارگاه ۳۰۰ تومنه
فعلن ندارم
اما هم سه تا طلب کوچیک دارم و هم میتونم از بابا یا مامان بگیرم یا حتی وام کوچولویی از صندوق دوره بگیرم
۲ کلاس آنلاین که هچ
اما کلاس گره چینی
اولن اینکه اگه چند سال پیش بود بر سیاق در همه چیز و همه کاری شرکت کردن، شرکت میکردم دیگه
اما الان نه میدونم که وقتشو خواهم داشت یا نه (تا حدودی میدونم وقتشو ندارم با اینکه فقط چهار جلسه اس و ۵ش ج اما بایست آخر هفته ها یا کارهای نومد رو بکنم یا کارهای دانشگاه رو دتس فور شور)
و نه میدونم مفیده برام یا نه. آیا لذت می‌برم؟ بله. آیا دوستش دارم موضوع رو و ذهنم رو به چالش می کشد؟ بله. اما آیا غیر از این هدفهای فردی برای هدفهای تحصیلی و شغلی چقدر مفیده؟ نمیدونم. آیا آدم همیشه باید کاری که مفیدترینه برای اهداف شغلی و تحصیلی رو انجام بده؟ بله اما دلیل نمیشه گاهی از مسیر بیرون نزنه برای چرخ زدن تو عوالم دیگه.
و نه میدونم در آینده تشکیل میشه مشابه این دوره یا نه (احتمال زیاد تشکیل میشه و شاید یه کم گرونتر) و در آینده من میتونم توش شرکت کنم یا نه. از طرفی الان ذوقش رو دارم و آیا ذوقش بره بر میگرده؟ نمیدونم

پ.ن: گفتن میشه نصف شهریه کلاس گره‌چینی رو اول داد
گفتن معلوم نیست دوره ی بعد داشته باشه یا نه
اما به نظر میاد این استاد اینجا یا جای دیگه باز این دوره رو برگزار کنه

پ.ن۲: پول جور شد کلاس دکتر شیری خریده شد کارگاه ثبت نام نشد 

زندگی جنگ مرگ و دیگر هیچ

اندکی پس از سقوط هواپیمای اکراینی جنگ روانی علیه ایران مثل همیشه شروع شده

خبری که معلومه دروغه باز ما رو به جون هم انداخته، امنیتمون تن و روانمون رو گرفته

ذهن ما ایرانی ها شده جولانگاه کفتارها و روباه ها شده میدون میوه تره بار شده میدون جنگ دو دولت متخاصم که یکی زورش خیلی خیلی بیشتره

خسته ام خسته از بحث کردن با همه خسته از متهم کردن همدیگه خسته ام از این فکر

و من دلم نمیخواد زنده باشم دیگه زندگی کردن به این استرس و درد نمی ارزه به اینکه سر بدیهی ترین چیزها باید بحث کنی به اینکه هیچ چیزی صاحاب نداشته باشه به اینکه سر همه چی دعوا باشه به اینکه ارزش نداشته باشی

کاش تا وقتی زنده ام ببینم اون روزی رو که شهرهای اروپایی نا امن شدن تو آمریکا دوباره جنگ داخلی شده ببینم اون روزی رو که همه شون همدیگه رو میدرن دوباره نژادپرستا و راستای افراطی بیان سر کار ببینم این صلح های دوزاری که بهاش چاپیدن و بیچاره شدن ماهاس از بین رفته و خون همدیگه رو می ریزن

**

دلم میخواد همه رو دور هم جمع کنم برای یه کار شاد دیدن همدیگه گفتن و خندیدن 

خیلی وقته تو فکرم هست

شعری دیگر

از سحر عطر دل انگیز تو پیچیده به شهر

باز دیشب چه کسی خواب تو را دیده به شهر؟


دیدم از پنجره ی خانه هوا طوفانی است

بار دیگر نکند بال تو ساییده به شهر..


رود اروند خبر داده به کارون که نترس

دلبر ماست گمانم که خرامیده به شهر


مصلحت نیست هوا عطر تو را حفظ کند

شاهدم ابر سیاهی است که باریده به شهر


شاهدم این همه نخل اند که ایمان دارند

هیچ کس مثل تو آن روز نجنگیده به شهر


همچنان هستی و می جنگی و خود می دانی

دشمنت دوخته از روی هوس دیده به شهر


مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطرشهر چسبیده به تو ، خون تو پاشیده به شهر


کاظم بهمنی

مرگ، شریف و باقی قضایا

0. از شماره گذاشتن به دلیل مشخصی خوشم نمیاد. چون حس میکنم دارم شبیه یه آدمی میشم که خوشم نمیاد شبیهش بشم. یا شاید هم خوشم میاد. نمیدونم

1. امروز هواپیمای بوئینگ 737 (که اخبار میگفت در یکسال اخیر 2 بار دیگه هم سقوط داشته) متعلق به ایرلاین اکراین که تهران رو به مقصد کیف ترک میکرد سقوط کرد 6 دقیقه پس از پرواز همه ی سرنشینانش پروازشون ابدی شد. روح همگی شاد و یادشون عزیز.

و این هواپیما کلی دانشجو که 14 نفرشون شریفی بودن رو میبرده که ببره کانادا

لازم به ذکر است به دلیل فشارهای آمریکای کثافت ایرلاینهای اروپایی (غیر از لوفتانزا) نمی‌آن ایران و مونده ترکیش و عربی ها و اکراین و سایر گرونها و درب و داغونها و دانشجوی بدبخت برای اینکه به موقع یا ارزون پرواز گیر بیاره مجبوره سوار این بی‌صاحاب ها بشه و فوقع ما وقع...

2. و چه جگری از خانواده ها و دوستها و شریف کباب شد و از هر کسی که جوون داره. دو تاشون هفته ی پیش عروسیشون بوده. تصویرها رو می بینی هری می ریزی. همه هم سن و سال منن و سیل خاطراتی که دوستها میگن و استوری و پست اینستا و توییتها و ...

بعضی منظرهایی که آدمها مطرح میکنن جالبه. ببین اینایی که میرن (یه سری شون داشتن می رفتن که برن و یه سری هم برا تعطیلات اومده بودن و داشتن بر میگشتن) دقیقن تو قله بودن و جفا دیدن از روزگار و/یا آدمهاش و رفتن. سیاوش طور.

یا به قول یکی از این متنها. همینجوری دوری از وطن و خانواده، استرسهای رفتن و زندگی تازه اونور، و این ریسک عظیم نادیده مرگ در غربت. و این کوبندگی حادثه. چی میشن خانواده و دوستاشون...

آیا دقایق قبل حادثه هوشیار بودن؟ کاش نبوده باشن

3. و البته اینها زندگی نکرده ی من رو زندگی میکنن دیگه. ستاره های آسمانی. موفقهای ازلی و ابدی. آنچه مرا از خود بیزار می گرداند.

4. و البته یک اضطراب تازه به اضطرابهایی که تحمل میکنم اضافه میشود. اضطراب مردن در یک حادثه و ناگهان هیچ شدن. کشیده شدن در آنچه معلوم نیست چیست.در خیالاتی که برای آینده دارم و چه نامحتمل هم هستند (زندگی مستقلانه در یک شهر خارجی با مردمی غریب و شناختن آنجا  و درسهایی ناب و تازه)، اما اضطرابهایشان واقعی واقعی است (نظیر خرج و مخارج، تامین مدارک، پیدا کردن دانشگاه و استاد، پذیرفته شدن یا نشدن و هزار و یک چیز دیگر)، متحمل اضطرابی تازه میشوم. اگر منفجر شوم چی؟

و اضطراب مرگ عزیزان در حادثه. مثلن شروع کنم به توهم زدن که پدرم در سفرهای همیشگی اش یک اتفاقی بیافتد یک بار و دیگر هیچ.

5. و شریف

شریف عزیز دوست نداشتنی. زخمهای بیشتر از لبخندها. جایی که نمیدونم نسبتم باهاش چیه. بیشتر از اینکه خوب باشه بد بوده. شایدم نه؟

این روزها بیشترین چیزی که یادم میاد هر بار که اسم شریف مطرح میشه موقعیتهاست. شریف حتی برای منی که خطم ازش جدا شده موقعیتهای خوب و آدمهای خوبی داشت و داره. شاید اگه اینقدر فاز مخالف نداشتم  و به عنوان واقعیت موجود و پذیرفته می دیدمش میتونستم تجربه های مثبت تر و دستاوردهای خوبتری از اون دوره داشته باشم (یا کاملن فاز مخالف می داشتم و همون اول می کندم می رفتم...)

شعری دیگر

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دل‌خون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین‌کرده عقب می‌ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب، بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می‌پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با این‌که مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس‌زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را:

منم آن شیخ سیه‌روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

کاظم بهمنی

اینترنت قطعه و ما فقط به وبلاگها دسترسی داریم

حال بامزه ای ندارم این روزها

اما جالبه که هر لحظه یه سایت ایرانی پیدا میشه که میبینیم کار میکنه خوشحال میشیم

غمگین و خشمگین

الان دقایقی از ابراز خشم یکی از دوستان به من میگذره. بعد از رد و بدل شدن سه چهار جمله یه دفعه طوفانی شد و بهم تاخت.

خشمی که بهم ابراز شده به نظرم استحقاقش رو نداشتم. کاری نکرده بودم (سه چهار جمله فقط سلاموعلیک میشه). و اون دوست تو شرایط خاصی بود. و بخاطر همون شرایط خاص من نمیتونم بهش بگم که به نظرم این خشم بیجا بوده (قاعدتن خودش هم این رو میدونه)، و البته بخاطر اینکه میخوام ببینم خودم میتونم با این حسم کنار بیام یا نه. حس تلخی و کلافگی که الان گرفتم. کمی گیجم چون نمیتونم بفهمم چی شد که اینجوری شد :) و غمگین شده ام و عصبانی. (این دو تا با هم ارتباطی دارن؟ ملازم هستن؟ مرتبط هستن؟ دو وجه از یک چیزن؟)

الان دارم موسیقیهایی که میپسندم رو گوش میکنم یه کم تاثیر داره رو آروم شدنم.

الان که بیدارم در واقع غیر از اینکه خوابم نمیبره دارم یه سری کارهام رو انجام میدم. و این اتفاق تمرکزم رو به هم ریخته.

از این روزها

احساس میکنم یه قابلیت جدید پیدا شده در مغزم یه مدتیه (یا اینکه تازه متوجهش شدم)

به این شکل که یه فکری میاد تو ذهنم. یه فکر نسبتن مهمتر از بقیه افکار. یه کم که میگذره طبعن این فکر از حالت فعال خارج میشه اما ته نشین میشه تو مغزم و به شکل ناخودآگاه روی احوالاتم و ادراکاتم تاثیر میذاره. بعد مثلن بدون اینکه بفهمم ذهنم به چی مشغوله همینجوری مشغوله، یا اینکه ناراحتم و میفهمم ناراحتم اما دلیل ناراحتیم رو به هر چیزی نسبت میدم غیر از اون اصلیه که الان دیگه یادم نیستش. بعد باید کلی فکر کنم تا ناگهان یادم بیافته علتش چی بوده.

شعری دیگر

 مهرخوبان دل و دین از همه بی پَـــروا برد

رُخ شَــطرنج نبُرد آنــچه رخ زیبـــا برد

 

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت

از سَمَک تا به سُهایش کشش لیلی برد

 

من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه

ذرٌه یی بودم و مِهــــر تو مــرا بالا برد

 

من خَس بی سر و پایم که به سیل افتادم

او که می رفت مرا هـــم به دل دریا برد

 

جام صَهبا ز کجا بود مگر دست که بود

که درین بزم بگردید و دل شیـــدا برد؟

 

خَمِ ابروی تو بود و کف مینوی تو بود

که به یک جلوه زمن نام و نشان یکجا برد

 

خودت آموختِیَم مِهر و خودتِ سوختِیَم

با برافروختــه رویی که قــرار از ما بــرد

 

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی

خـــم ابروت مــرا دید و زمن یغمـا برد

 

همه دل باخته بودیم وهراسان که غمت

همه را پشت سـر انداخت مرا تنـها برد


مثل اینکه مال علامه طباطباییه

شعری دیگر

چرا صبحِ مرا، زندانیِ پیراهنت داری؟
تو که خورشید را، چون خونِ جاری در تنت داری
دو سار از چشم‌هایِ تو به یکدیگر نشان دادند
دو مُرغِ سینه سُرخی را که در پیراهنت داری
لبت را غُنچه کن، بُرده به سویَم با نفس‌هایت
همه گُل‌برگ‌هایی را که رویِ ناخُنت داری
نسیمم من. کمند انداز می‌آیم به سویت باز
اگر صد بار صد دیوار، گِردِ گُلشنت داری
اگر یک می‌دهی، صد می‌ستانی از من، این‌گونه است
اگر گلشن شنیدن، پاسُخِ گُل گفتنت داری
برایم با مُژه، پیراهن بختی بدوز، اکنون
تو که تارِ نخ از گیسویِ خود، در سوزنت داری
شبی صحرایی و سوزان، تمامم را بر افروزان
از آن تب‌ها که خود در طبعِ چون آویشنت داری
نه از من، تا به خاکستر، تو نیز از عشق می‌سوزی
اگر از آذرخشم، آتشی در خرمنت داری
همه دنیایِ من، عشق است و دُنیایِ عزیزم را
اگر ویران کُنی، خونِ مرا، بر گردنت داری.

حسین منزوی

با پای از ره مانده در این دشت تبدار

مرا به خلسه می‌برد حضور ناگهانیت
سلام و حال پرسی و شروع خوش زبانیت
فقط نه کوچه باغ ما ... فقط نه اینکه این محل
احاطه کرده شهر را شعاع مهربانیت
دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مرا
چه وعده‌ها که میدهی به رغم ناتوانیت
جواب کن به جز مرا … صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانیت
بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده‌ای
سپس سر مرا بِبَر به جای مژدگانیت
کاظم بهمنی

درک جدید من از فمینیسم

ذهن من خیلی این روزها درگیر حقوق و جایگاه زنانه (حالا خود این طرز تفکر جنسیت زده اس که یه مرد بیاد فک کنه به جایگاه زنان؟ یا چی؟) در جامعه ی مذهبی، در جامعه ی سکولار و تمامن آزاد، در هستی. این روزها هم چندتا پیام دیدم از اینکه 200 300 سال پیش در همه ی فرهنگها هر کسی به طریق خودش استدلال میکرده که زنان حق رای یا رانندگی یا تصمیم گیری ندارن.

خب حالا نکته ای که دارم اینه که این خانومای فعال برای تغییر این شرایط، دنبال این نبودن که حقشون رو بگیرن (مثلن برای ما بشه حق دوچرخه سواری). تا حدودی هم دنبال این نبودن که جایگاهشون رو تو جامعه ارتقا بدن. یعنی هم پای مردا بشن مثلن و نقشهایی که اونا دارن رو بگیرن. بلکه به نظر میاد که دنبال به هم زدن نظم موجود هستن. به این معنی که میخوان جهانی که توش "نقش زن" (و "نقش مرد") تعریف شده رو بر بیاندازن و جهانی جدید تولید کنن که توش نقشی از پیش مشخص وجود نداشته باشه.

در نتیجه کسی به خاطر قد کوتاه بودن مانعی نداشته باشه که بسکتبال بازی کنه با آدمای یک و نودی. (نه اینکه لیگ بسکتبال کوتاه قامتان وجود داشته باشه چون این طرز نگاه بالاخره تهش یک ارزش قائل شدن برای نظم موجود وجود داره).

در واقع این طرز تفکر میگه اگر گروهی در اقلیت یا محروم می کوشه برای جایگاه و حقوقش، داره برای زدودن این نقش و نظمی که این نقشها رو تعریف کرده می کوشه.


اما سوالی که هست اینه که خب آیا جهان بدون نقش میشه؟ بدون نظم میشه؟ نظم از هدفش و غایتش میاد، نقشها از طرحی میان که آدمها میریزن. یعنی آیا نتیجه ی این کوششها نمیشه که یه طرح دیگه ایجاد میشه و نقشهای جدید؟ به هر حال اگه بخوایم طرح به درد بخوری داشته باشیم (اصولی روشن و شفاف داشته باشه) و نخوایم به یه سری کلمات کلی و با مرزهای غیر شفاف دلخوش کنیم، چاره ای نیست جز تعریف و عملکردن در غالب غایتها و نقشهایی که ازشون بیرون میاد.


خب اینجا سوال بعدی که پیش میاد اینه که نقش یعنی چی. نقش به معنی که یک دستورالعمل وجود داره و کسی باید صددرصد به اون پایبند باشه. یا به این معنی که اصولی وجود داره و ما باید در راستای اون اصول بکوشیم (اون اصول برای هر کسی یک سری قواعدی بر میکشن). یا اینکه نقش یعنی یک سری قالب مشخص که از اصول غایی استخراج میشه کرد و آدمها در اون قالبها مطابق اون اصول رفتار میکنن (ممکنه قالبها هم در طول زمان عوض بشن)

به هر حال نمیتونیم بگیم اصولی وجود نداره در زندگی فردی یا جمعی، و اگر نتونیم این اصول رو شفاف کنیم عملن اصولی نداریم. شفاف شدنش هم تقریبن مستقیمن میرسه به دستورالعمل و قالب.

قابها 2

در دو هفته ی اخیر سه نفر از دوستانم رفتن خارج برای ادامه ی تحصیلاتشون. چندباری دیدمشون قبل رفتن. طبق معمول درگیر موفقیتهای دیگران شدم و دلم خواست در موقعیتشون باشم. خصوصن که با کمال گرایی هم ترکیب میشه و هی فکر میکنم که خب اینکه کاری نداره و با بقیه تداخلی ایجاد نمیکنه! خیلی رستم طور

اما حسی که داشتم متفاوت بود. به نظرم واقع بینانه و پیش برنده اومد. اینکه هدفی داشته باشم و بهش پایبند باشم. و براش تلاش کنم. در واقع خیلی خارج نزنم ازش! بلافاصله هم این اومد تو ذهنم که با هدفهایی که دارم (موقعیتهایی که دوس دارم توشون  قرار بگیرم) چقدر نقشه ی رفتن به خارج (اون هم جای خیلی تاپ که قطعن زحمت زیادی داره) سازگاری داره؟

اما خب اینکه نمونه ی موفق همسن و همشرایط داشته باشم دورم خیلی خوبه. خیلی آدمهای دوروبرم آدمهایی هستن که به بالا و جلو نگاه نمیکنن. و این خیلی خوبه که بتونی برای پیشرفت حست رو از دوروبرت بگیری و یه تنه با خودت و دنیا مبارزه نکنی.

و البته فضام هم کلن این روزها این هست که هزینه ی هدفها و ناسازگاری کارهایی که میخوای با هم انجام بدی رو در نظر میگیرم.

علم و دین 2

اما کجاها کفه ی علم سنگینتره؟

یکی اینکه توی دین خیلی زودتر به مرحله ای میرسی که پاسخی قابل دسترسی نیست (لااقل الان تلقی عمومی اینه) اما تو علم هی میتونی بری جلو

علم و دین

کجاها علم به دین میبازه؟ به نظرم یکی از روشن ترین ها (و نسبتن کم اهمیت ترین ها) این رازآلودگی و حیرته، تو علم خیلی همه چیز جدی و مهمه، اما تو دین حالت داستانی و شاعرانگی داره و خیلی روشن نیست. تو دائم در مقام شگفتی هستی اما علم شگفتی رو میخواد بکشه.

اما جای مهمتر، این "پذیرفتن آنچه نمیتوانم تغییر دهم" هستش. علم عملن میخواد هر مانعی رو سرکوب کنه اما دین کلی چیز داره که دست پیروانش نیست

(این علم سرکوبگر و قلدر هم البته محصولی از دوره های ما بعد رنسانسه)

یک اتفاق شاذ

آقا پنجشنبه ای با تاکسی داشتم برمیگشتم تهران، تو تاکسی یه خانمه جلو نشست که گفت از آمریکا اومده یه پسره یه کم کوچیکتر از خودم عقب نشست اینور سمت راننده، من وسط و یه خانومه هم اومد کنار پنجره ی سمت شاگرد عقب نشست. در راند اول رانندگی تا اون رستوران خسته هایی که راننده ها فقط وای می ایستن بین راه این خانومه دو سه بار اومد سر صحبت با من باز کنه و من هم از اونجایی که حس اطلاعات دادن داشتم سر رشته صحبت رو نگرفتم و خانومه هم دید من جواب نمیدم پیگیر نشد و البته دیری نپایید که من هم خوابم برد چون صبح اول وقت بود راه افتادنمون.

اما در راند دوم خانومه گفت بذار من وسط بشینم و تو قدت بلنده و خسته شدی و گفتم نه بابا اذیت میشین شما وسط و از این تعارفات که خانومه وسط نشست. ظرف ده دقیقه مکالمه رو با اون پسره شروع کرد و راننده تاکسی و اون خانم جلوییه هم کم کم اضافه شدن :) تا حالا همچین پلتیک سنگینی نخورده بودم. هدفون تو گوشم بود هی وسوسه میشدم یکیشو در بیارم گوش بدم ببینم اینا چی میگن هی نفس چاق درونم میگفت نه عزتت رو حفظ کن گوش نده.

خلاصه که تا آخر سفر کلی گرم گرفتن با هم و اینا :))


راننده هم آخر راه اون خانم جلویی از آمریکا اومده رو قرار شد دربست ببره ما رو خیلی پایینتر از ترمینال پیاده کرد که تو اون شلوغی مجبور نباشه بزنه کنار! برای ما هم خالی بست که نه همینجا آخرشه. چرا اینقدر حقیرن بعضی راننده ها؟... شاید چون شغلشون سخته، شاید چون درآمدشون اینقدر خرده خرده جمع میشه، شاید چون هر آدمی رو فقط یه بار می بینن. شاید چون سلطان جاده ان.