ضرورت پول خرد در جوامع

صبح با تاکسی که رسیدم صنعت پول خرد نداشتم، ده تومنی دادم. راننده گفت برو خرد کن، دو تا پنجی داد. 20 سی نفر پرسیدم، چنتا دکه ای و مغازه دار هم. ندادن. فک کنم داشتن و ندادن.

باسه مامانم که تعریف کردم گفت از بس صبحا به با عجله می ری بیرون. خواهرمم دم گرفت انگار از ماها طلبکاره. بعد مادر ادامه داد برنامه ریزی کن صبحا نیم ساعت زودتر پاشی. پا میشم. برنامه ریزی نداری. منم یکم نق زدم بهش. که موضوع صحبتو عوض کنم. برنامه ریزی می تونم. می کنم کم کم. نق هم نمی زنم دیگه. سعی میکنم.

عصرش تو جیبم دو تومنی دیدم و پونصدی. می رفتم سلمونی که تو جیبم پیداش کردم. قیافه مو که دیدم خیلی داغون بود تاختی رفتم سلمونی. بعد تو آینه ی سلمونی دیدم اونقدم وحشتناک نبود که فک می کردم. زندگی مثه سلمونیه، قبلا هم گفتم. وقتی می خواد دور گوشتو، پشت گردنتو بزنه، باید سرتو کج و خم کنی. بازی دنیا رو باید قشنگ انجام داد.

مامانا گیر می دن. چون دلسوزن؟ کی گفته مامان یعنی دلسوزی؟ چرا اینقدر هویت های آدمای جامعه بسته اس و هیشکی از چهارچوبایی که هست نمیاد بیرون؟ هیشکی بالاتر نمی ره؟ چرا می ترسیم که هویتمون عوض بشه؟ کارکردهامون عوض بشه؟ چرا می ترسیم راههای دیگه رو بریم، راههایی که بلد نیستیم؟

تولد خاله ام بود. کلی کادو گرفت. خوب شوهری نداره، اما فرزند و عروس و داماد چرا. کلی ذوق کرد. دیشب بعد سه سال ... یا چهار سال.. لو رفت که آیپادمو دزدیده شده. می تونم به خودم لقب بدم "به نِل دهنده ی اعظم". شریف به ما نساخت. شریفی بودن به ما نیومد. اونم برقش. (اینا نق نیست...؟)

*رادیو دیالوگ رو در ساوند-کلود جستجو و گوش کنید، با نمکه

مزیت یا مضرت زندگی؟

یادت باشد که زندگی جریان دارد

جک جالب1

در بین لطیفه هایی که بین ما رد و بدل می شن، هستن مواردی که رفتارهای ما رو خیلی دقیق منعکس می کنن

بد نیست اینجا اونا رو هم جمع کنم!


این شما و این هم شماره ی 1


ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺷﺪﻡ ،
ﮐﻨﺎﺭﻡ ﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ دستش ﻣﺮﻍ ﻭ ﺭﻭﻏـﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻮﺩ
ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺪﺟﻮﺭﯼ ﺟﺎ ﺭﻭ ﺗﻨﮓ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ...
ﮔﻔﺘﻢ ﺳﺒﺪِ ﮐﺎﻻﺳﺖ . . . ؟
ﮔﻔﺖ ﺁﺭﻩ ، ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺲ ﺭﺑّﺶ ﮐﻮ
ﮔﻔﺖ ﻣﮕﻪ ﺭﺑﻢ ﻣﯿﺪﻥ ! ؟؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺁﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﮕﻪ ﻧﮕﺮﻓﺘﯽ؟
ﺑﺪﺑﺨﺖ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﺭﻓﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺭُﺏ !..
.
.
.
.
.
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ ، ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ
ﺧﻮﺩﺕ ﺩﯾﺪﯼ ﺟﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻢ ﺑﻮﺩ

سبزی

امروز سبزی هایی که از شهرستان آورده بودیمو بردم سر کارآموزی که کنار ناهارمون بخوریم :)

خب خوردیم

همکارها هم خیلی حال کردن

البته بیشترش ریحون بود و چنتایی هم نعنا. یه دونه هم پیازچه بود که چون یه دونه بود هیشکی نخورد!! :((

یکی از همکارها برای توصیف علاقه اش به تن ماهی گفت: "قفلی" ! کلمه رو قبلا شنیده بودم اما خیلی قبلا! برای همین برام تازگی داشت و کلی انبساط خاطر بهم دست داد.

یه چیز جالب دیگه هم اینه که با یکی از همکارا شوخی می کنن که خواستگار (دوست پسر!) داره به نام غلام! وجه تسمیه ی این عزیز هم اینه که ایشون غلام حلقه به گوش خانم هستن. بنابراین فامیلیشون هم حلقه به گوش می باشد!

چرت زدن

خیلی چرت می زنم

معمولن ساعت 9 تا 9:30 می رسم

بعد تا ساعت سه و نیم همه اش دارم چرت می زنم!

غیر از وقتایی که دارم می خورم بقیه ی اوقات در هپروتم. این باعث می شه دقتم بیاد پایین و یه ریزه کاری هایی از دست در بره. همچنین اعصابم خورد می شه یه کم خصوصا وقتی یه چیزی رو دارم سعی می کنم بفهمم و نمیشه. محیط خیلی گرم (از نظر دمایی) نیست ولی من خیلی خوابم می بره :(((

می ترسم مسئول کارآموزی ام یهو بیاد بالا کله ام و آبروم بره

البته روزایی که تا دیروقت می مونم (یعنی تا 6) اون ساعتای آخر مشکلی ندارم و خیلی سر حالم


به این نتیجه رسیدم که از سحرخیزتر شدن گریزی ندارم! (سحرخیزی چیزیه که همیشه آدم می تونه بیشتر سحرخیز بشه!) یادم نیست چرا به این نتیجه رسیدم، از صبح داشتم بهش فکر می کردم.... حالا خیلی مهم نیست چراش. بعدا فکر می کنم تا یادم بیاد.

چایی

و تو چه دانی که چایی چه چیزی است؟

روال کار در محل متبرک کارآموزی بدین گونه است که در ساعتهای 10 و 13 و 15 چایی توزیع می شود و در بقیه ی زمانها (تا قبل از ساعت 5 عصر که ساعت رسمی اداری است) باید بروی خودت برای خودت بریزی

آقو ما انگار سرم چایی بهمون وصله! وقتی آقای «ش» مسئول عزیز آبدارخونه (چه اسم جالبی، آب دار خانه!) با سینی چایی وارد می شه چنان بهجتی به قلبم وارد می شه انگار که چی! شادی و سرور از همه طرف به فضای اتاق وارد می شه و همه رو در بر می گیره. روح تازه ای به همکارا دمیده می شه و نشاط در چشماشون دیده می شه. آنچنان حرکت سینی چایی رو با رد نگاه دنبال می کنیم که گویی فضاپیما داره فرود میاد! بعد هم که همای سعادت رو از دستان با صلابت آبدارچی گرام می گیریم و با آداب و احترامات خاصی روی میز می نهیم و کمی به ظاهر جیگری دلبرانه اش نگاه می کنیم و حظ می کنیم

خوردن چایی حدود نیم ساعت طول می کشه چون لیوانی میاره چایی رو. در این لحظات ما خوشحالترین آدمهای روی زمین هستیم. و خلاصه کلی عشقبازی می کنیم با لیوان چایی.

اما بعد از تموم شدن چایی ... دوباره انگار وارد عزاخونه ناصرالدین شاهی شدی، همه نگاه ها تیره، چراغها خاموش، ابروها درهم، خیره به صفحه ی مانیتورها و سر مثلا گرم کار اما فکر ها در هزاران جای نابهنجار ( از این جهت نابهنجار که اونجایی که باید باشه نیست، وگرنه جاهایی دری وری و دور از ادب نمیره ذهنا، استغفرالله)

معرفی

سلام به همه ی دوستای گلم، بوج بوج بوج، ... مثه این دختر اسکلا یا پسر اسکلا بر همون منوال

بگذریم :)

اینقد اتفاقای باحال از زمان شروع کارآموزی ام برام افتاده و هی می افته که می خوام این جا بنویسم، باشد که شاد شویم همگی با هم و رستگار