چرخزنی در توییتر

یه مشکل قدیمی دارم که بعضی وقتا آشکار میشه

وقتی بعد از فشار شدید به وضعیت بی فشاری می رسم میزنم به لش کردن(یعنی هنوز کارهایی برای انجام دادن هستن ولی صرفن فشار نیست، مثلن لازم نیست تا یه لحظه ای یه کاری تموم بشه، یا مثل یه مشکلی یهو حل میشه) 

نمونه اش همین امشب که افتادم پای توییتر یک ساعته پا نمیشم! مثل چربی روی لباس


البته یه تریگر هم داره این وضعیت، اون هم اینه که یه انتظاری برآورده نمیشه


بطالتم بس از الان! کار خواهم کرد

وسط میدان

نیستیم آقا وسط میدون نیستیم

هی باید عکس اینایی که وسط میدونن رو نگاه کنیم حسرت بخوریم

(اشاره به سیل اخیر)


از توییتر هم نگم براتون که هرلحظه پشیمانترم از حضور توش! چه باتلاقیه این دیگه...

مرجع

تو این سیلهای این چند وقت توییتها و متنهایی خوندم از نقش گروه مرجع تو این حوادث که مثلن معلوم باشه که داره هشدار میده هواشناسی کی هشدار میده پلیس راه کی هشدار میده و البته اینکه تو کمکرسانی کدوم سازمان مسئول اصلیه کدوم فرعی کدوم مسئول عملیات چیه و ...

مثلن تو بوشهر شایعه شده که سونامی قراره بیاد! خب کوفت مرجعت کیه؟

برای من خیلی این جلب توجه کرد. این که وقتی گروه مرجع/مسئول/قدرت از بین میره چقدر هرکی به هرکی میشه همه چی

اینو ببر تو دولت و امور اجرایی، ببر تو نهادهای علمی

گروه مرجع باید جایگاه داشته باشه، فرآیند علمی و عملیش باید برای مردم مشخص باشه و از این چیزا

و البته اصل قضیه اینکه این جایگاه تو ذهنها شناخته شده باشه که یک گروه مرجع باید باشه برای بعضی امور و نمیشه دو یا چند تا باشه و نمیشه شانش اونقدر بیاد پایین و سر هرچیزی در مورد صحیح و غلطیش بحث بشه باید تثبیت بشه و به این سادگیها از جایگاهش نیاد پایین

قرمزته

تقریبن هیچ وقت از برد استقلال خوشحال نشدم و همیشه از برد پرسپولیس خوشحال شدم

این نشانه را به فال نیک گرفته و خود را پرسپولیسی میدانیم I declare myself a persepolisian :))

از امروز

از صبح یه حال بدی ام

شاید میترسم با حس بدم (شاید غم است) مواجه بشم

یه آهنگ غمگین گوش دادم، کاروان بنان


با حسام مواجه شم بدونم الان چه حسی دارم تا ازش جدا شم، اینو تو کتاب سه شنبه ها با موری نوشته، قبلن شنیدم و کمی تجربه کردم ولی یادآوریش مسرت بخش بود

پیری، و امید

از "جذابیتهای" عید دیدنی دیدن سرنوشت آدمهاست (حالا کار نداریم که چقدر وقت تلف کردن داره همراهش...)

رفتیم عید دیدنی عموی بابا، بنده خدا چند سال پیش سکته ی وسیع مغزی کرد و الان آلزایمر شده (میگن توی یه تایمی اگه برسی به مریض اینقدر دامنه دار نمیشه سکته اش) به زور بابای منو یادشه. مثل بچه ها شده. همچنین به زور یکی از پسراش و خانومش رو یادشه. خاطرات دهه ی 30 یادشه، جبهه ملی و مصدق و ... از آبرومندای بازاره.

اوایل حرکاتش خیلی دچار مشکل شده بود (و باید خیلی فیزیوتراپی میکرد) البته حافظه اش هم به جا تر بود اون موقع. دست و پاشو به زحمت حرکت میداد. خانومش میگفت که از من پرسید که خوب میشم؟ من گفتم معلومه که خوب میشی. اگه امید داشته باشی خوب میشی.

دیروز هم رفتیم خونه یکی از دوستای قدیمی ساوه ای مامان اینا. (از جذابیتهای عیددیدنی دوستای مامان اینا اینه که قشنگ میبینی باهاشون راحتترن تا خانواده. خیلی خوش میگذره بهشون :) ) آقای اون خانواده هم که از خوبای ساوه ان افتاده شده چند وقتیه. دستاش می لرزید. خانومش و پسرش خیلی پرستاریشو می کردن (کما اینکه عمو رو هم زنعمو نگهداریشو میکنه) خب مشخص بود که هم خودش و هم خانواده اش واقعن به چشم قدیم که رو پا بوده نگاهش میکنن نه یک آدم افتاده و محتاج. باهاش صلاح مشورت میکنن. خودش خیلی میگه و میشنوه. از اینور و اونور، از آدمایی که میشناسن...

همزمان دارم سه شنبه ها با موری رو میخونم که موضوعش نزدیکه به این مسائل

واقعن عبرت آموزی کی رخ میده؟ من و یک نفر دیگه تو این موقعیت همین برداشت ها رو داریم؟ نمیشه گفت فکر کردن به آخر عمر همه رو یکجور میکنه. شایدم تنها موضوعیه که برای همه مشترکه. اندوه از دست دادن. خیال نبودن.... حالا کار نداریم

حقیقتن ریشه ی امید کجاست؟ چی میشه که بعضیا تو مریضی ول نمیکنن و مبارزه میکنن؟ تو زندان، تو ورشکستگی، تو بحران؟ به چی میچسبن؟ خیلی وقتا نمیفهمم. به خودشون؟ به روزهای خوبشون؟ به جایی که میخوان بهش برسن؟ به خدا؟ به خودشون فکر میکنن یا بقیه؟... نمیدونم. ولی میدونم که هست، شاید سایه به سایه ی باور (ایمان) باشه این امید...

امید رو از ویژگیهای درجه 2 "رشد آدمی" طبقه بندی میکنم


خدایا

اگه فقط یک خواهش مستجاب داشته باشم، غیر از اون یه دونه ای که میدونی، اینه که وایساده برم

دو ضرورت در سال جدید

اولیش مطالعه ی بیشتر و بیشتر

دومیش که از اولی مهمتره حذف فجازیه. اصلن نمیتونم دیگه پای یه کار بشینم! خیلی بد شدم. تنبل و منفعلم کرده کاملن.

صدق

دیروز که رفته بودیم خونه خاله کوچیکه مامان عید دیدنی (لازم به ذکره عید دیدنی اونها چون چهاردانگه زندگی میکنن یه مسافرته خودش! 4 رفتیم 9 برگشته بودیم!) سر صحبت شوهرِ خاله ی کوچیک باز شد. حاج آقای کاظمی چندین ساله گاوداری دارن و دیروز میگفت از 50 کیلو شیر شروع کرده و به 2 تن رسیده. میگفت خدا میرسونه و میسازه برا آدم. میگفت فلانی هفت تن شیر تولید میکنه در روز همه اش آبه و مواد. از دغلکاری هم صنفاش میگفت و از اینکه قدیما اصلن اینجوری نبود! از چیزهایی که اضافه میکنن تا شیر بیشتر بمونه و ... میگفت من یه انگشت میزدم رو خامه ی شیر تو دهنم نمیکردم! بابام هم میگفت یه داروخانه کنار ما اومده دو ساله باز شده 5 بار رفته تعزیرات. میگفت کسی که خاک کارو نمیخوره این میشه فقط فکر جیبشه. حاجی هم میگفت خدا برکت میده.

دو روز پیش داشتم یه متنی میخوندم از امام موسی صدر، در مورد صدق در فکر و گفتار و عمل. صدق در عمل اینکه کارتو درست انجام بدی.

چی شد ما این شدیم؟ فی الواقع اگه سلوک اجتماعی رو آدم بخواد تو یه جمله جمع کنه، میشه همین صدق. با هرکسی تو هر فضایی هستی خانواده دوست همکار و ... صادق باش. تو نیتت تو گفتارت تو رفتارت.

حالا گفتن نداره ولی این درست انجام دادن کار از برجسته ترین چیزهاییه که تو هویت آلمانیها بود! تقریبن همه در هر سطح و شغلی به این پایبندن. (طبعیتن بحث سر اینکه چه کاری باید و نباید انجام داد با بحث سر درست انجام دادن کارهایی که باید متفاوته خیلی.)

حالا یه فکری هم من مدتهاست تو ذهنم دارم در همین زمینه، که وقتی انقلاب شد چجوری تخصص و درست انجام دادن امور و نظام علمی و اجرایی کارها بهم ریخت بخاطر اینکه کار رو خیلی فله ای دادن دست مردم و سپردن صرفن به احساس. استاد یا دوست گزیده ای هم نمیجویم که بشه این ایده رو گفت و شنید

شوق و حسرت

پریشب ها که با خواهر و عمو ک و دخترخاله و همسرش بیرون بودیم، شوهر دخترخاله از دوران دبیرستان و دانشگاهش گفت. گفت که پزشکی دوست داشته، همه ی درسای حفظیش خوب بوده و درسای ریاضی و ایناش افتضاح بوده! ولی یه ناظم الاغی داشتن که نذاشته بره تجربی. گفت بعدش رفته مهندسی بعد رفته تو کار تئاتر بعد هم خدمت و ... سر صحبتش هم به این دلیل باز شد که وحیده و عمو ک دکترن :)

دو تا چیز به ذهنم رسید اون شب

اولی اینکه چقد یه اتفاق کوچیک دامنه دار شده. یه آدمی یه کاری میکنه که حالیش نیست و تا چند سال دامنه ی اون اثر هست و شاید تا آخرالامر هم ادامه داشته باشه چه توی تصمیمات چه (مهمتر) توی حس و حال و شخصیت. تا دوباره اتفاقات و بهانه ها دست به دست هم بدن و آدم حالش جا بیاد و مسیرش دوباره روشن و شفاف باشه. (فلش بک به حرفهای اون استاد امام صادق که میگفت راه خورده خورده روشن میشه یه تصمیم یه قدم یه تصمیم یه قدم) 

دومی اینکه واقعن شوق چه مسئله ی مهمیه تو شخصیت آدم. هیچ وقت از روان آدم پاک نمیشه. شوق از علاقه عمیق تره. کاملن از توی فطرت میاد. یه چیزیه که هم واقعیه و رسیدنی، هم مصداقیه و روشن، هم برای آدم چالشه هم امکاناتش هست... از همه مهمتر به مسیر رشد آدم و شخصیتش شکل میده. و وقتی تبدیل به حسرت میشه هم دائمن موندگاره. خلاصه خیلی هست.

به نظر من یکی از ارکان مهم شخصیت آدمه. خیلی مهمه آدم نه شوق خودش رو خراب کنه نه شوق دیگران رو. تو ذهنم این روزها دنبال مصادیق دیگه ی ارکان رشد و شخصیت آدم میگردم و یکی از مهمتریناش شوقه. یکی دیگه اش به نظرم احترام به خوده (عزت نفس)


پ.ن: اگه متنم شکسته بسته اس بخاطر اینه که یه بار نوشتم و پاک شد کلن! امان از این گوشی مزخرف من...

29 اسفند 1 فروردین

بسمه

نه که قابهایی نداشتم برای به اشتراک گذاشتن در اینستا

اما نخواستم

قطعن یکی از دلایلش دردسر زیادی اش است

و دلیل دیگر اینست که قابهای واقعی را نمیشود گذاشت، تلخ و شیرینش را. انگار که کسی نباشد شیرینی و تلخی را همپا و همدل بچشد و عمقش را تصنعی و لوث میکند.

بهرحال در یک کلمه سالی که گذشت سال نرسیدن در عین رسیدن، و داشتن در عین نداشتن بود

تمت