اینها رو پریروز میخواستم توی جلسه کتاب بگم اما نگفتم
من نمیفهمم شما چرا دائم هی بحث رو به مذهب می کشونین و یه چیز منفی ازش می گین. الان اصلا نویسنده درباره تضاد یا تناسب علم و دین حرفی نزده که. اصلا نمیگه کدوم درسته کدوم غلطه. داره در مورد بینشهای پشت هر کدوم صحبت میکنه. و اینکه این بینشها چه کمکی به ما می کنن. و اینکه هر کدوم کجا تند و کند رفتن و اشتباه کردن. هم در مورد دین و هم در مورد علم نمونه آورده که کجا اشتباه کردن.
دقت کردین توی کتاب هیچ وقت در مورد بهترین بودن صحبت نکرده؟ هیچ کدوم از توصیه ها و فرمولهاش رو برای بهترین بودن نگفته. قبل هیچ حرفی نگفته برای بهترین بودن این کارو بکنید اون کارو نکنید.
به نظر من آدم وقتی دربارۀ معنای زندگی سوال می پرسه که زندگی اش بی معنا شده باشه. یعنی یه چیزی رو حس کنه سرجاش نیست توی اعماق وجودش. وگرنه اگه حس کنه همه چی سرجاشه که سراغ این سوالها نمیره.
غالبا خودم رو تصور می کنم که دارم توی حلقه معارفه برای بچه های ورودی جدید حرف می زنم. چیزهای مختلفی که به کسی نمی تونم بگم یا کسی نیست که بهش بگم رو انگار دارم به اونا می گم.
و اگر امروز قرار بود بهشون چیزی بگم اینا رو می گفتم:
شما همه تون لایق جایی هستید که بهش رسیدید. فارغ از اینکه چه اتفاقی براتون بیافته و فارغ از اینکه چی پیش بیاد و فارغ از اینکه بقیه چی بگن. شما همه تون شایسته این هستید که با بقیه همکلاسی هاتون دوست باشید یا حرف بزنید. شایسته این هستید که با اساتید این دانشکده یا بقیه دانشکده ها دوست بشید یا صحبت کنید یا مشورت کنید یا سر کلاسشون بشینید. اینجا آدمهای فوق العاده ای هستن آدمهای خیلی باتجربه و پخته، آدمهای خیلی موفق و آدمهای خیلی دانا. آدمهایی که یک ساعت پای صحبتشون بودن نعمته و شما شایسته این هستید که پای صحبتشون بشینید.
گیرم که اینجا خیلی موفق نباشید، اما این باعث نمیشه شایسته اینجا بودن نباشید. گیرم هزار و یک مشکل براتون پیش بیاد، گیرم شکست بخورید. اما باز هم شما جزوی از این خانواده هستید و هیچ چیز باعث نمیشه جزو این خانواده نباشید.
چون توی این محیط هم مثل همۀ محیطهای دیگه آدمهای سمی ای هستن که میخوان شما رو بکوبن. میخوان حالتون رو بد کنن. کسایی که هی میخوان بگن شما لیاقت شریف رو ندارید. با مقایسه کردن یا با سرکوفت زدن یا با چیزهای دیگه. اما شما بهشون گوش ندید. چون شریفی بودن یک خانواده بودنه، دوست بودنه، نه نمره و مقاله و ال و بل.
و راستش رو بخواید، شما هنوز راه دارید تا موفقیت. به قول رضا امیرخانی، اینجایی که شما هستید اصلا نمیشه پیش بینی کرد که تو سی سالگی چجوری هستید. ما معمولا تو ۱۸ ۲۰ سالگی فکر می کنیم که آدمها شخصیتشون یه شکلی گرفته و تکلیفشون با خیلی چیزا معلومه و اینا. ولی اینطور نیست، در واقع دهه ۲۰ تا ۳۰ دوره ایه که شخصیت قوام پیدا میکنه و معلوم میشه که کی چیکاره اس. تجربه ها و اتفاقهای این دهه است که شخصیت رو می سازه. لذا خیلی هم جدی نگیرید موفقیتتون رو. به شکل سیدبندی نگاه کنید به رتبه و مدالتون اصلا! الان همه تون توی یه سید هستید، فقط سیدتون ۲۰۰ الی ۲۰۰۰ نفره. همین و بس. اگه خیلی چیزا رو نمی دونید یا خیلی وقتا نمی دونید چیکار کنید، اشکالی نداره، همه همینجوری هستن توی این سن و سال. و شبیه بقیه بودن هم اشکالی نداره وقتی بقیه هم انسانهای خوب و شریفی هستن.
شما لایق جزوی از این دانشگاه و دانشکده بودن هستید، لایق امکاناتش اساتیدش موقعیتهاش و هرچی که داره. نمیگم باور داشته باشید که موفق میشید یا موفق هستید یا چی، شاید موفق بودید شاید هم نبودید. اما شما حق این رو دارید که اینجا باشید، که اینجا برای شما باشه. و کسی نمی تونه این حق رو ازتون بگیره.
یک بحثی که خیلی جاها مطرح می شود (و اغلب هم بی فایده و بی سروته از کار در میآید) اینست که واقعیت و حقیقت دو تا چیز هستند یا یک چیز. دیروز پریروز حین گوش دادن به یک پادکست، به تفاوتی بین این دو رسیدم. چون به تعریف صریحی برای فکرم نرسیدم، ویژگیهای هر یک را می نویسم.
واقعیت چیزی است که: می توان در مورد صدق و کذبش صریحتر صحبت کرد، بین الاذهانی و مربوط به جهان خارج است. در برابر واقعیت، تصور وجود دارد و وقتی که می پرسیم چیزی واقعی است یا به این نتیجه می رسیم که چیزی واقعی نیست، داریم دربارۀ تصور حرف می زنیم و اینکه چقدر آن تصور درست است. واقعیت آن چیزی است که به آن می شود fact گفت.
حقیقت ولی چیزی است که: چندان صدق و کذب بردار نیست، درون ذهنی است و کمتر پا در خارج دارد. حقیقت از جنس ارزش است. در برابر حقیقت معنا وجود دارد. وقتی می گوییم چیزی حقیقی است یا خیر، داریم از معنای آن و ارزش آن می پرسیم.
پس، در حقایق ذهن ما دخالت بیشتری دارد تا واقعیتها.
رابطه حقیقت و واقعیت با این تعاریف چه می شود؟ ما به چیزها می توانیم از چشم واقعیت نگاه کنیم یا حقیقت. هرچند اگر حقیقتی از واقعیت بریده باشد از هم می پاشد. اما از طرفی حقیقتها سفت و سختر نزد ما تغییر می کنند تا واقعیتها چون جا برای تعبیر و تفسیر هم دارند و تنها از جنس شواهد و استدلال نیستند. البته واقعیتها هم خیلی جاها حاصل تعبیر و تفسیرهای خاص هستند و سر اینکه بعضی چیزهای بخصوص واقعی هستند یا نه دعوا زیاد می شود کرد. اما در کل، واقعیتها با وجه استدلالی ذهن ما سروکار دارند و حقیقتها با وجه استعاری و احساسی آن. اگر ته تهش با قطعیت خوبی بتوانیم از صدق و کذب چیزی حرف بزنیم آن چیز از واقعیات است (یا دست کم در آخرین دیدگاهی که اختیار کرده ایم از واقعیات است). اما حقیقتها زیاد تن به قطعیت نمی دهند و همیشه با مقداری پذیرش و کوتاه آمدن اتفاق می افتند.
لطفا اول این دو مطلب را ببینید:
1. https://www.instagram.com/p/CSRQ73VtMJW/?utm_medium=copy_link
2. https://t.me/nasimonline/148755 (نیاز به فیلترشکن دارد)
این دو مطلب، خصوصا اولی، یک نکته ای دارند: ورزش دیگر ورزش نیست. ورزش اگر جایگاهی دارد بخاطر نقشی است که برای ملت ایفا میکند. ورزشکار تنها و در نهایت ورزشکار نیست. او یک مسئولیت بزرگتر دارد و ورزش راهی است که او خواسته یا باید نقشش را ایفا کند.
در شکلهایی از تفکر این رویه غالب است: استناد چیزها و ارزشمندیشان به چیزهای دیگر. به نظرم در تفکر مذهبیِ غالب، ملیگرایی، و سوسیالیسم چنین است.
اما من به اینکه چیزها خودشان نباشند معترضم. در واقع به خودم معترضم، که چرا تاکنون چنین تصوری داشته ام. چرا فکر می کردم درس خواندن چیزی بیش از درس خواندن است؟ چرا موسیقی چیزی بیش از موسیقی باید باشد؟ چرا هرچیز در حد خودش و درون خودش کافی نیست؟
چرا ورزش باید افتخار ملی و تجلی حضور یک ملت در عرصۀ جهانی باشد؟ چرا پیروزی و شکست یک ورزشکار نمادی است از پیروزی و شکست یک ملت؟
اگر کمی به اوضاع و اخبار اجتماعی و سیاسی نگاه کنیم، به تکرار واژه «خائن» را میبینیم. کسی حواسش هست به معنای خائن؟ چرا هر مسئولی که خطایی دارد باید خائن باشد؟ چرا ناتوانیم از توجه به مسئولیت پذیری و حقوق و وظایف، و به جایش از صفاتی چنین استفاده می کنیم؟ خائن خیلی کلمه بزرگی است. کسی خائن است که با قصد به مردم و جامعه اش پشت و به دشمن رو کرده باشد و خرابکاری بزرگی بکند.
همین روزها که کشور درگیر بیماری کروناست، میبینیم نتیجۀ این را که مقابله با بیماری به چیزهای دیگری تبدیل شده است. در حالی که اگر متوجه بودیم که کافیست کارمان را برای مقابله با کرونا انجام داده بودیم و بیجا به دنبال عزت و خودکفایی و نمایش توانمان نبودیم چقدر بهتر بود.
به نظرم در پی چنین تفکری، مشکلی که پیش میآید این است که کارها خیلی ظاهری و قالبی میشوند و کم کم معنا و نیت از بین میرود. مشکل دیگر اینست که وقتی ما چیزها را از خود بودنشان بیاندازیم، در ادراک و برخورد با آنها دچار مشکل می شویم. چون کم کم انتظاری ازشان داریم که در حدشان نیست. اشکال آخر هم یک اشکال شخصی است. اینکه نتوانیم خود هرچیزی را ارزشمند و کافی بدانیم، کم کم جهانمان کوچک و بسته می شود. یک وجه زیبایی هستی به وسعت و گوناگونی اش است، اما وقتی ما هر چیزی را تبدیل یا مستند کنیم به چیزی دیگر (چیزی ذهنی) در واقع از هستی می گریزیم و محیط خود را تنگ می کنیم.
کاش بگذاریم هر چیزی خودش باشد.
بعد التحریر: الان یاد جواب اصغر فرهادی به خبرنگار آن رسانۀ بیآبرو افتادم که از او دربارۀ حکومت پرسید و پاسخی که داد تا حد خوبی به بحثی که ارائه کردم نزدیک است؛ اینکه چطور یک هنر قصه گو وقتی کار خودش را انجام دهد و بیخود سیاسی نشود از بسیاری فعالیتهای سیاسی موثرتر است. اگر حواسمان باشد که در نهایت هنر هنر است، اینقدر نگران معنا یا اثر سیاسی فعالیتهای هنرمندان نخواهیم بود.
وی با اشاره به رویکرد خود در فیلمسازی و دوریاش از فضای طرح اظهارات تند و صدور بیانیه، توضیح داد: نخستین مرتبهای که درباره اعدام بچههای زیر هجده سال بحث شد، «شهر زیبا» اولین فیلمی بود که فکر میکنم بدون تاخیر درباره این مسئله ساخته شد، آن موقع به این فکر میکردم که شاید باید به جای «شهر زیبا» یک بیانیه تند میدادم. اما همچنان «شهر زیبا» را آدمها میبینند و هنوز این سوال وجود دارد که چرا این آدمها در سن ۱۴ سالگی مرتکب قتل میشوند؟ اگر آن فیلم را نساخته بودم و در آن زمان بیانیهای میدادم، احتمالاً بیانیه خوبی نمیشد. چون بیانیه نویسی و مقاله نویسی شیوه من نیست. فکر میکنم بهتر این است که با داستانم این حرف را بزنم و این سوال را ایجاد کنم که چرا این اتفاق میافتد. به نظرم این روش تاثیرگذارتر است.
جمعه جایی بودیم، لابلای صحبت کسی گفت: رنج کشیدن لذت داره. ازش بعدتر پرسیدم آیا رنج کشیدن لذت داره؟ گفت آره، اینکه بعد خودت رو می بینی که از دل رنج بیرون اومدی و از پسش بر اومدی، لذت داره. اما من گفتم جهان رنج ما براش بی معناست. فردای روزی که رنجت تموم میشه، آدمها هنوز میرن سر کار، درختها برگ در میارن و شنبه است!
فرض کنید جمعه عروسی دعوتید. لباس شیکاتون رو می پوشید، با دوستا و فامیل می گید و می خندید و می رقصید، یه غذای توپ می خورید، کلی عکس میگیرید، عروس کشون میکنید و 12 1شب برمیگردید خونه. خلاصه حسابی بهتون خوش گذشته و توی دل و ذهنتون ثبت شده این خاطره. اما فرداش شنبه است. باید به موقع سر کار و درس و زندگی باشید. جهان داره راه خودش رو میره. برای جهان مهم نیست اگه شما دیر از خواب بیدار بشید. رنج هم همینطوره. یک اتفاقه میان هزاران اتفاق. فرداش باید به موقع سر کار و درس و زندگی باشید. فقط فرقش اینه مثل عروسی از قبل براش خبر ندارید که لباس مناسب رو بپوشید.
اینکه بگیم رنج خوبه و معناداره و مهمه، چون فردای رنجی هست که بعدش به نسخه ای بهتر یا برتر تبدیل شده ایم رو نمیتونم بپذیرم. به نظرم مثل این می مونه که آدمهای خیلی موفق رو میگن ازشون الگو بگیریم و به هزارها ناموفق یا کمموفق اشاره نمیکنن. خیلی وقتها فردای رنج هیچ چیز نیست الا توی ذهن. خیلی وقتها همین که دووم بیاریم کافیه. خیلی وقتها هیچ چیزی جای رنج ایجاد شده رو نمیگیره، حتی عبور کردن ازش. رنج سر جاش هست و عبور کردن ازش هم سر جاش هست، دو تایی کنار هم هستن توی طاقچه ذهن ما.
دقیقۀ 88 بازی صعود به جام جهانی، اگه تک به تک یا دروازه خالی رو بزنی بیرون و صعود نکنید، چه چیزی جای این رنج رو میگیره؟ اگه توی دعوا آسیبی به طرف مقابلت بزنی چی میتونه واقعا حالت رو عوض کنه؟ اگه با عزیزت دعوات بشه و از خونه بره بیرون، بعد عصری که میخوای از دلش در بیاری از بیمارستان بهت زنگ بزنن، چیزی هست که باعث بشه از حس مقصر بودن راحت بشی؟ اینها مثالهایی هستن از رنجهایی که برطرف نمیشن. باهاشون کنار میایم اگه بتونیم.
همه اش اون اولین انسانها رو تصور میکنم که زلزله رو تجربه کردن. آیا از شوک هرگز بیرون اومدن؟
بغرنجترین مسئله هستی و زندگی انسانی غیرقابل پیش بینی بودن دامنه و اثر کارهاست و به همین دلیل انتخاب گام بعدی، هر گام بعدی، پا در ناشناخته گذاشتن است. ما آدمها اصل عدم قطعیت هایزنبرگ را زندگی میکنیم، همان اصلی که میگوید ذرهها را تا نگاه نکنید طوری رفتار می کنند و به محض مشاهده کردنتان رفتار ذرات عوض می شود و طوری دیگر خواهند بود. و حواسمان نیست؛ حواسمان نیست که با حضور و حرکت ما دنیا روی دیگری از خودش نشان می دهد و هر حرفی که میزنیم و هر فلسفه و خیال و قضاوتی که داریم فقط برای خودمان است که داریم و این همه حرف رنگی ندارد از آنچه که خواهد بود. من نه از درون خودم نه از بیرون خودم خبر ندارم. و اگر خیال کنم که خبر دارم و دست به عملی بزنم، به محض بلند کردن پا یا دست بردن به قلم یا دهان باز کردن برای کلمه، دیگر بیرون و درونم آن قبلی نیست و هر اراده و هر اقدامی همه چیز را به هم میریزد، به نحو پیش بینی ناپذیری.
معنا چیست؟ سادهترین تعریفی که برایش دارم اینست: معنا بازتابی است از زندگی و اتفاقات در ما. تصوری است که داریم از زندگی. بخش پررنگی از این تصور، بافتی از کلمات دارد. آنچه روایت میشود، آنچه توصیف میشود.خیلی وقتها که میخواهیم بگوییم معنای چیزی چیست، اول سراغ کلمه میرویم و اگر بتوانیم معنا را در یک کلمه منتقل میکنیم، بجای اینکه شرح دهیم یا مثال بزنیم. اثر اتفاقات و تجربهها بر ما در اکثر مواقع کلمات هستند. گویی، بافت ذهن ما نیز از کلمه است. کلمه پلی است بین آنچه بیرون و درونمان در جریان است.
«حیاتِ در کلمات» محدودیتهایی دارد؛ منصفانهتر بگویم، ویژگیهایی دارد. یک ویژگی کلمه این است که هرچه کلیتر و بزرگتر باشد اتفاقات بیشتری را بار میکند و به معنا میرساند. این ویژگی نامتناسب نیست با معنابخشی، چرا که به سازگاری درونی ما کمک میکند -اگر هر اتفاق مختص خودش معنا داشته باشد، زودا که معناها سرِ جنگ بردارند و درون ما آشوب برپا کنند. برای همین، کلمههای کوچکتر جای خودشان را به کلمات بزرگتر میدهند. در این جانشینی تمایزات کم کم از بین میروند. شاید شادی من در پی دو اتفاق متفاوت از دو گونۀ مختلف باشد، اما کلمۀ «شادی» امکانِ ایجاد تمایز ندارد و پردامنگیاش به قیمت حذف تفاوتهاست. در بیان، تنهایی من همیشه تنهایی است اما تجربۀ تنهایی من مواج است. حال تمایز ساختن با کلمات چگونه رخ میدهد؟ با مرزبندی و الصاق هر معنا به هر کلمه. در این طریق، کلمات مستبد نیز میشوند و خود را به معنا و معناسازی تحمیل میکنند. ویژگی دیگر کلمات این است که بینافردی هستند. کلمه بیشترین خدمت را به زندگی انسانی جمعی میکند. کلمه موثرترین راه انتقال معنا از فردی به فرد دیگر است؛ کلمات پل ارتباط ما و دیگران نیز هستند. ویژگی دیگری که پیشتر گفتم، این است که ذهن ما بافتی از کلمه دارد. همۀ ما گویندهای درونی داریم که صدای بیصدای او نشانۀ هستی پیوستۀ ماست. نمیدانم چقدر برایتان پیش آمده به این صدا و کلماتی که به کار میبرد توجه کرده باشید، اما شاید شنیده باشید از اثر تغییر گفتگوی انسان با خودش بر احوالش. نمیدانم برایتان پیش آمده است که از وَجد یا از غم کلمات را گم کنید، اما اگر این وضع برایتان پیش آمده باشد حالی غریب را تجربه کردهاید؛ حستان به کلمه در نمیآید و سکوت آن گویندۀ درونی شوکی لحظهای و خفیف است بر بودن ما. حیات ذهنی ما (یعنی تصور غالب ما از خودمان و زندگیمان) چیزی است ساخته شده از کلمات.
و ویژگی آخر: کلمات با معنا فاصله دارند. کلمه پل است و کارش رساندن. هرچیزی سوار بر کلمه نمیشود چون هیچ معنایی دقیقا منطبق با ظرف کلمه نمیشود. وقتی کلمه بزرگ باشد و پردامنه، معنا گم میشود. وقتی کلمه کوچک و لبهدار باشد، بخشی از معنا از دست میرود. همینطور، غلبۀ حیات ذهنی ما و ساختار کلمهایش باعث میشود مضطرب شویم وقتی کلمه پیدا نکنیم برای تجربهای. گویی اگر چیزی، باری بیش از کلمه داشته باشد، مجاز نیست که تجربه شود. حیات فقط یک صورت دارد و آن صورتی است که بیان و تکلم میشود. جنس همه چیز کلمه است. و حال آنکه اینطور نیست؛ ادراکات ما تنها ادراکات ذهنی و از جنس کلمه نیستند. بجز حیات در کلمات، حیاتی دیگر نیز میسر است.
این محدودیتها چیزی از قدرت و خدمت کلمات نمیکاهد. کلمه یعنی شعر، یعنی ادبیات، یعنی درام. اما برای یک هنرمند چه اتفاقی میافتد وقتی که ابزارش (اینجا کلمات) همپای بیانش نتوانند بیایند؟ دو سه شب است با اشعار فروغ مشغولم -از گزیدۀ اشعارش، چاپ نشر ثالث. انگار در اشعار او همین را میبینم. شعرهای نخستین دفترهایش گویی تقلایی است برای انتقال آن حس و تجربۀ درونیاش. فروغ میتواند کلمات را استادانه و در کمال گویایی و روانی بچیند. میکوشد بگوید چیست در درونش و چه میگذرد بَرَش، اما محصور است در همان کلمات و همان مفاهیم. برای همین تکرار میکند، میرود و برمیگردد. در مقابل وقتی میروم سراغ آخرین شعرهایش، دیگر حصار را شکسته. چینش تصاویر و خاطرات، عبارتهایی با آمیختن کلمات و معانی دور از هم و استعاری شدن. او دیگر آزاد شده است از محدودیتهای کلمه و راهی پیدا کرده است تا تصویر و حس را منتقل کند. و البته که این رها شدن یعنی ابهام بیشتر و درک شدن کمتر، اما مسئله ریختن تجربه است در ظرف کلمه و سرریز شدن تجربه و شکستن ظرف کلمه از بار و شدت تجربهها.
معنا بازتابی است از تجربه، و تجربهها جنبههای غیرذهنی هم دارند. اولین جنبۀ تجربه که ذهنی نیست جنبۀ احساسی است. احساس واجد جنبههای بدنی است. احساس عمیقا تجربه میشود. احساس به شدت خبر میدهد از حضور چیزی. اما احساس همجنس کلمه نیست، احساس برخلاف کلمه با معنا فاصله ندارد و مانند انگشتان قفل شده در هم با معنا تنیده است. احساس پیامی دارد شاید مبهم و رازآلود، پیامی در انتظار کشف، اما قوی و حاضر. در مقابل آن، کلمه روشن است و شفاف. اما گامی لازم است برای رسیدن از کلام به معنا. جنبهای دیگر و غیرذهنی از تجربه، اتفاقی است شناختی. لذت کشف، حیرت، خستگی و نظایر اینها، از کیفیتی در ادراک ما خبر میدهند اما اینکه این کیفیت حاصل چیست و کدام معنا در شرف حلول است به مرور بر ما روشن میشود. گویی، حیاتی هم داریم خارج از کلمات و در تجارب.
آن بخش از معانی که به کلمه در نمیآیند چه خصوصیاتی دارند؟ وقتی تجربهای از ساحت کلمات دور است، یعنی در وصف و بیان نمیآید. و یعنی گرفتن ردش ساده نیست. در این صورت، معنا لرزان است و قدرتمند. این صورت از معنا به شدت فردی است و تقریبا غیر قابل انتقال. به بیان بهتر، تجربه بهترین راه ایجاد معناست، چرا که فاصلۀ کلمهای را دور میزند. اگر شرایطی را فراهم کنیم که دیگری تجربۀ ما را از سر بگذراند، بیتردید پیام و معنا را در درون خودش مییابد؛ وقتی به چشمهای هم نگاه کنیم تفاهم را خواهیم دید. تفاهم؟ شاید هم تفاهم به معنای داشتن یک فهم از یک چیز و حضور یک معنا رخ ندهد، بلکه اطلاع از حضور معنا رخ دهد. تکثر معانی از خصوصیات این شکل از تجربه است. اگر گروهی با هم در تجربهای وارد و خارج شوند، هرکس معنای خود را خواهد داشت. اگر چندنفر به یک قطعه موسیقی (بیکلام) گوش دهند، هر کس ادراک و احساس خود را خواهد داشت. چه بسا ما در خود نیز یک معنی متکثر را تجربه کنیم حالا که از بند کلمه رها هستیم؛ مثلا "غمشادی" احساس کنیم، یا "ترسخشم". معنایی که مستقیم از تجربه بیاید با زمان نسبت خاصی دارد. این شکل از معنا در طی زمان شکل میگیرد. گویی همیشه حاضر است و هیچگاه کاملا غایب نمیشود. مثل یک ستاره در شب، چه نزدیک باشد و چه دور.
رقص و اپرا را در نظر بگیرید در مقابل تئاتر و درام. موسیقی بیکلام در مقابل ترانه و شعر. هر کس درک خود را از آن موسیقی یا رقص دارد، آنچه برای کسی مایۀ وجد است برای دیگری مایۀ اندوه. اینجا صورت دیگری است از تجربه و هنر که مقابل شعر و ادبیات و درام و تئاتر است. صورتی که گرچه سخت به بیان میآید اما همانقدر غنی است که شعر و فلسفه.
دو نوع معنا میشناسم: معنایی که در بیان شفاف است اما در ادراک مبهم، و معنایی که در ادراک شفاف است اما در بیان مبهم. مشغول شدن به بیانات شفاف نمیارزد به غفلت از ادراکات شفاف.
آخرین آخر هفتۀ امسال را به تجربه گذارندم. کارگاه تجربۀ چوب. وقتی آخرین صیقلها را بر چوب مینشاندم سروری تجربه کردم که چندوقتی بود تجربه نکرده بودم. و این احساس به هیچ روی در کلمه قابل بیان نیست. و نیازی هم نیست که این سرور به کلمه درآید یا تعریف شود. جایش امن است و حضورش امن. معنای این تجربه حاضر و قوی است هرچند قابل گفتن نباشد.شروع نوشتن 23اسفند، پایان نوشتن 29اسفند.
عصر دوشنبۀ پیشین را (از تقریبا نیم ساعت پیش از غروب تا یک ساعت پس از آن) به گشتن در کوچههای زرگنده گذراندم. مقصدی داشتم در خیابان آرش و با مترو آمده بودم و وقت داشتم تا موعد قرارم و شروع کردم به گز کردن کوچه های ندیده. تا پیش از آن عصر، غیر از یکی دو خیابان اصلی آن محله را ندیده بودم -در واقع فقط با ماشین از آن عبور کرده بودم.و البته که در همان عبور سریع خودرویی نیز زرگنده چشمنواز است. مسیلی از میان آن میگذرد و دو سویش چنارهایی قد برافراشته اند. بوستانهای کوچک، خانههای کهنه و کوچک، درختان پیدا از پشت دیوارها، چیزهایی که از تاراج زمان جان به در برده اند و جایشان را به سطوح کشیده و صیقلی سنگی نداده اند. روشن و تاریک هوا، صدای آب.
این بار اما رفتم در دل محله، در کوچه های فرعی. از کنار دیواری کوتاه رد شدم که داخلش سازه ای سربه فلک کشیده سنگ گور تاریخش شده بود. پشت سرم صدای آب می آمد. در سوی مقابل خانههای حیاط دار بودند. خانه های حیاط دار یعنی خانه های کوتاه قامت. یعنی وقتی از سمت دیگر خیابان نگاهش کنی، اول در، بعد درخت، بعد پنجره یا -بهتر از آن- ایوان، و بعد آسمان.
به چپ می پیچم و سرازیر میشوم در کوچه ای. این کوچه پایین یک شیب است، و تکیه خانه هایش به خاک است و دیوار سنگی جداکننده تپه جلوتر پیداست؛ پشت بام ردیف پشتی اشراف دارد به پشت بام این ردیف. اینجا از کنار نمای سنگی رد میشوم و تلخکام میشوم از صافی و صیقلی اش. خالی بودن این نماهای سنگی وقتی پیدا میشود که کنار خانههایی از نسلهای قدیمی سبز شده باشند. شاید چاره ای هم نیست، دیگر کسی این روزها نمی تواند از یک سانتی متر زمین کوتاه بیاید و این یکنواختی فرم و نما بخاطر حداکثر کردن متراژ است. جلوتر وقتی به انتهای کوچه میرسم و باید بپیچم به راست، خانۀ کوچک زیبایی میبینم که چندان هم کهنه نیست و پلههایش در جدارهاش پیداست، با گلدانهایی در پاگردهایش.
کمی بیهدف و در هر جهت حرکت میکنم، از روبروی یک مسجد نقلی رد میشوم که صدای اذانش را میشنیدم از دور، و حالا صدای نمازش را. به ته یک کوچه میرسم و به بالایش که نگاه میکنم، حیرتم شروع میشود. چندین مغازه و روشنی که از شیشهشان میریزد، کوچۀ باریک، خانهها و زمینهایی کوچک انگار که بر هم سوار شدهاند، یک بافت خیلی قدیمی، قدیمی تر از کوچه هایی که تا الان رد کردهام. اینجا دهی قدیمی بوده حتما. ذوق میکنم از این کشف! چیزی که پیادهروی آزادانه در شهر را خارقالعاده میکند کشف چیزهای نامنتظر است. این بافت کهنه پشت شیبی است که چند دیقه قبل در آن کوچه دیده بودم؛ بخاطر همین عارضه طبیعی است که تغییر شکل نداده -زمینهایش تجمیع نشده و شبیه بقیه کوچهها نیست- و به خاطر کوچۀ خیلی باریکش. دو طرف خیابان پر از دکانهاست. از شوق لبریز شدهام.
از محله ای قدیمی رد نمیشوی مگر یک نجاری آنجا باشد! تقریبا در هیچ محلۀ تازه ای نجاری پیدا نمی شود. فقط محله های کهنه هستند که نجاری دارند. نجاری جایی است بین نیازهای روزمره و کارگاه های صنعتی؛ برای همین اگر نباشد جای خالیاش حس نمیشود. اما وقتی هست یعنی در این محله خبری هست. و این محله از آن نجاری های ناب داشت. از آنها که قاب عکس پدران بر دیوارش است. نجارش مرد ریزنقشی بود با کلاه بافتنی. سقف مغازه کوتاه، پر از تختهها و الوارها. دلم میخواست میتوانستم بروم در مغازه بنشینم، گوش کنم و بو کنم. بنشینم و نگاه کنم. اما فقط عکسی میگیرم -یواش و مخفی- و رد میشوم.
ساندویچی میبینم با شیشهای که رویش به سبک خطهای پارچهنویسی قدیمی اسمش را نوشته اند؛ اسمش هم بقایای روزگار رفته است ساندویچ نمونه! میوهفروشی با کاشیهایی که سالهاست ساخته نمیشوند. در یک بنبست خیلی کوچک زنی از پنجره خم شده و با مهمانش توی کوچه حرف میزند. ته بن بست پلکانی است. بن بست دو تیر برق بیشتر ندارد و در تاریکروشن دلچسبی فرو رفته. پلههای آهنی از حیاط به بام. اتاقهایی که روی هم سوار شده اند. رختاویز. تک درخت. کاش میشد همه اش را عکس گرفت و کاش میشد حس را با عکس ذخیره و منتقل کرد. اینجا هم یک مسجد نقلی است با رنگهای آبی و سبز و یک مناره و بی گنبد، و بچههایی که روبرویش فوتبال بازی میکنند.
از غلبه مدرنیته بر سنت پرت شده ام به عصر سنت، بدون عبور از دروازه ای. خانههای حیاط دار طوعا او کرها جایشان را میدهند به آپارتمانها، باغها به مجتمعها، خلوتی به ترافیک. اما این دِه (که حتی مطمئن نیستم اسمش زرگنده باشد یا چیز دیگری) دست نخورده مانده چون نشده که تغییرش بدهند. بخاطر شیبی که حفاظتش میکند. بخاطر خیابان تنگش، بخاطر جمعیت زیادش. فکر میکنم خانمی توی کوچه بهم راه را نشان داد تا الان چند عروسی و ختم و آش پشت پای سربازی دیده است این همه سال از پنجره خانۀ نقلی اش. اینجا متروک نشده است؛ همجواریاش با بافتهای نو شده حیاتش را تضمین کرده. همان هجومی که ازش جان به در برده باعث حفظش هم شده است. اصالت مغازههایش و قدمت جمعیتش ضامن حیاتش است. و کسی چه میداند فردا چه خواهد بودن از این بخش از شهر ما و مردمانش.
شروع نوشتن: چهارشنبه 20اسفند، پایان نوشتن: سهشنبه 26اسفند.
یک بار با سوالی مواجه شدم از درس محاسبات عددی، یک ترم یا دو ترم بعد از گذراندنش. حتی سوال هم نبود، چیزی بود که توی درس محاسبات بود. موضوع و جواب یادم نبود. تمام قوه فهم و سابقه تحصیلی و حضور ذهنم یک جا زیر سوال رفت -که البته از پیشتر در معرض ریزش و اتهام "خرخونی" بود. همه چیز وصل بود به فهم و دانستن و پاسخ دادن و همه اش یکجا رفت بر باد.
هنوز هم در همان نقطه ام. برایم حضور ذهن یعنی همه چیز و اگر تصور کاملی و منطبق با واقعی از چیزی نداشته باشم یعنی کاملا تلاش و اقدام کاملا بی ارزش است.
پ.ن: تف به تک تک رفتارهات واقعا.
دورۀ پرسشگری نقادانه موسسه تیزفکری بنا بر تعریف مدرسینش، اولین مرحله از آموختن مهارت تفکر نقادانه است. پرسشگری نقادانه یعنی گزاره ها، ادعاها و اخبار را انتقادی بفهمیم و در دام ظاهر آراستۀ حرفها نیافتیم، وقتی با دیگری گفتگو میکنیم منظور هم را درک کنیم و هنگام بحث کردن با سوالهای درست و بجا و مرتب، ابعاد یک موضوع را بکاویم. اما در کنار این حرفهای قلمبه سلمبه، یادگیری پرسشگری نقاد اثرات جانبی هم دارد و وقتی مثل من شش ماه از حضورتان در آن بگذرد و این معیارها در ذهنتان تهنشین بشوند، در ذهن و زبانتان تغییراتی رخ میدهد و این آگاهی تازه در زندگی روزمرهتان بروز میکند.
یکی از سرفصلهای این دوره معرفی ارزشها یا معیارهای سنجشگرانه بودن سخنان یا گزاره هاست؛ و اینکه چطوری آنها را در سخنان خودمان بیاوریم و در سخنان دیگران بسنجیمشان و در هر دو حالت، بار معنایی گفته ها را افزوده و پیام بیشتری را به شکلی بهتری منتقل کنیم. به عبارت دیگر، سوتفاهم نیافرینیم! شاید ثقیل به نظر بیاید اما بگذارید برایتان یک قصه تعریف کنم. چند وقت پیش مجبور شدم طرز اتصال یک دستگاه الکترونیکی را به خالهام توضیح بدهم، با تلفن! بعد از دوبار تلاش نافرجام و توضیحات بی ثمر، دفعۀ سوم موفق شدم تا نحوۀ اتصال آن وسیله را گام به گام توضیح بدهم و خالهام هم با موفقیت حرف من را فهمید و دستگاه را متصل کرد. دفعۀ سوم چه اتفاقی افتاد؟ به حرفهای خاله دقت کردم و دیدم من یک جوری حرف می زنم و سوالهای او جور دیگری است، و با اضافه کردن شفافیت -یکی از معیارهای پیشگفته- به راهنماییهایم به او توانستم کمک کنم. پرسشگری انتقادی با اینکه یک مهارت مورد نیاز در آموزش و پژوهش است، اما چنین کارکردهای روزمره ای هم دارد!
این روزها دیگر این معیارها، و دیگر آموختههای این دوره، تبدیل به عادتم شده، هم ذهنی و هم زبانی. ناخودآگاه شفاف حرف میزنم. میفهمم که مغالطه میکنم یا نه. میفهمم که بقیه مغالطه میکنند یا نه. سوالهای بهتری میپرسم تا جواب دقیق بگیرم. و البته فقط اینها نیست. کلی هم از فشار روانی ام کمتر شده؛ وقتی چیزی به نظرم جور در نیاید سوالی میپرسم که در عین جواب گرفتن، مخاطب را نیازارم. دیگر کمتر بار ابهام را تحمل میکنم. وقتی کسی چیزی را نمیفهمد سعی میکنم بهتر توضیح بدهم. اگر با دوستی در حال صحبت باشیم، چون میتوانم سوالهای بهتری بپرسم بهتر حال و روزش را میفهمم. وقتی در خانه دنبال چیزی میگردیم دیگر نمیگویم همانجاست یا همان گوشه است! چون میدانم شنونده نمیفهمد منظورم را. خلاصه، دیگر ناخواسته خودم و دیگران را نمیآزارم. در نتیجه، جای یک سری کلنجارهای همیشگی در زندگیام خالیست! چون ملزم شدهام که واضح و دقیق حرف بزنم و پاسخ مبهم و نادقیق را نپذیرم. گاهی خودم تعجب میکنم از اینکه حتی اگر بخواهم هم نمیتوانم جور دیگری حرف بزنم.
اگر تصمیم به شرکت در این دوره را دارید، در کنار دغدغههای آکادمیک، از من بشنوید و آمادگی این اثرات جانبی را هم داشته باشید!
دیروز روز اتاقتکانی بود و اتاقتکانی یعنی خواندن کاغذهایی که سالی یک بار شانس خوانده شدن دارند و دیدن و پیدا کردن چیزهایی که سالی یک بار شانسش پیش میآید. نامهای پیدا کردم از سوم دبیرستان، همکلاسیها (بینام) و معلم راهنما (با نام) ویژگیهای هم را نوشته بودند. هیچ کدام از ویژگیهای نوشته شده را دیگر نداشتم، بجز اینکه با تازههای تکنولوژی غریبم :) این را اولین بار سال 91 متوجه شدم خودم. و البته به کرات به دوستان گفته ام که تنظیماتم هماهنگ با تکنولوژیهای دهه70 میلادی است و هیچ جوره سازگار نیستم با تکنولوژیهای روز و سرعت تحولاتش.
از نوشتهها داشتن اعتقادات محکم و ایستادن به پایشان، مودب بودن و چیزهایی از این دست بود. اینها را دیگر در خودم سراغ ندارم. چیزهایی هم بود که همان موقع هم در خود سراغ نداشتم، مثل استوار حرف زدن. و البته، نه تنها ویژگیهای نوشته شده را نداشتم، بلکه نگاهم هم بهشان عوض شده بود، مثلا کمک به دیگران.
الغرض، نمیدانم چیستم.
فکر میکنم همه چیز ظاهری است، فقط پوشاننده است.فکر میکنم در هر نقطه ای که باشم خلأ به من هجوم می آورد. حیات مصفای خانه ای قدیمی را تصور میکنم. حصیری که از دیوار آویزان است. پلهها، گلها، نور. من گوشه حیاط هستم و آنچه در گوشه ای دیگر است از من دور است و حیاط برایم خالی است.
خانه ها برایم خالی است. مکعبهای گچی، کفهایی که بازتاب نور پنجره بر آن پیداست، نور سقفی، مبلمانها، گلدان کنارش. دیوارهای خالی، دیوارهای خالی. گوشه این پذیرایی هستم و انگار برایم خالی است. حتی اگر پر از مهمان باشد برایم خالی است. من روی صندلی این کنار نشسته ام و بعد از من فاصله هست و بعد از فاصله چیزهایی در دوردست، و کنارم خالی است.
خیابانی است با درختان افراشته، سایه وش. از بیرون شیشه مغازه ای رد می شوم که چراغ شلنگی قرمزی معرفی اش می کند. نمای خانهها آجری است، پنجره ها با تصویر آسمان ابری، با پرده ها و نورها. دری کهنه. اما انگار در شهرک سینمایی باشم. میدانم همه چیز از یونولیت است، رنگ است فقط. به همان سرعتی که برپا شده برچیده خواهد شد. و اثری نخواهد ماند از مغازه و خانه. از آن در کهنه اثری نخواهد ماند. اگر در را باز کنم حتی اگر پشتش گرمترین جشنها و مهربانترین چهره ها باشد، انگار دری در میان کویر باز کرده باشم. کویر از این خانه پر تر است. فقط طبیعت به نظرم پر می آید. سنگها سرشارند، آبها.
پشت ساختمانهای این خیابان چه هست؟ سرزندگی کجاست؟ من آنچه پشت در است را می خواهم چون صدایش را می شنوم. اما نه زندگی نمایشی را. ماشین و خانه بودن و نبودنشان یکی است. هرچه برای چشم دیگران باشد. هرچه وزنش و اعتبارش را چشم دیگران تعیین کند، از پیش خالی است. هرچه روزی نیست شود خالی است. هرچه اثر انسانی داشته باشد، انسانی دیگر آن را خواهد شست. آنچه فرای اثر انسانی باشد و خالی نباشد چیست؟ من آنچه پشت این در است را میخواهم.
بزرگ شدن وقتی است که آدم بزرگهای دور و برت دیگر کامل نیستند و نقص و خطاهایشان را می بینی، اختلافاتت را باهاشان می بینی.
بزرگ شدن وقتی است که از چند سو دلت کشیده می شود و تو یک انتخاب بیشتر نمیتوانی داشته باشی. وقتی که باید خداحافظی کنی.
بزرگ شدن وقتی است که یک راه را علی رغم بدیهایش انتخاب میکنی. وقتی است که یک راه را علی رغم خوبی هایش میگذاری کنار.
به راستی که اگه این تهران 1000 سال قدمت داشت به جای 200 سال، هرکسی هر کاری دلش میخواست باهاش نمی کرد.
برای ما که در شرایط غیرقرنطینه پامون به مدرسه و تحصیلات باز شد، مدرسه رفتن خیلی پله پله بود. یک اتفاق تدریجی بود که به پشت میز نشستن و روبرو را نگاه کردن عادت کنیم. اینکه از یک جا بند نبودن و بازی کردن و در انواع وضعیتهای فیزیکی بغیر از نشستن بودن به صرفن مدتی نشستن برسیم به اندازه کافی طول می کشید و ما آگاه یا ناآگاه بهش عادت کردیم و یادش گرفتیم. محصلان امروز خصوصن 6 7 ساله ها خیلی ناگهانی این تغییر بهشون تحمیل شد.
بالاخره اسمش را پیدا کردم. آن موجود آرمانی بدون خطا، آن تجسم اخلاق، آن معیار همه چیز، آنکه مورد اشاره همه است وقتی از چیزی برتر و بهتر صحبت میکنند، اما ردی از او نیست. آنکه وجودش، وجود بی مثالش، نقدی و ردی است بر همه ی تصمیم ها و رفتارها، اما بودنش قابل رویت و سنجش نیست. هم هست، و هم نیست.
در همه ی آدمها هست و خارج از همه هست. وقتی فشارهای اخلاقی و هنجاری را حس میکنیم، وقتی حس کمبود و نقص میکنیم، وقتی فکرمان پر شده از اینکه چرا به اندازه کافی خوب نیستیم، وقتی اشتباهاتمان ما را غرق میکند، در بقیه ی آدمهای دور و نزدیک اثرش را میبینیم، اثر این فاعل غایب را. و اثر او اینست که این بقیه ی آدمها تحت تاثیر وجود او کارهایشان را، رفتارها و تصمیمهایشان را سامان می دهند تا خوب و کافی باشد. اما وقتی در کاری و تصمیمی خوب و کافی باشیم، این فاعل غایب انگار نه انگار که وجود داشته باشد. نیست که نیست.
تازه، این جهان مجازی، رد فاعل غایب را بیشتر از پیش به رخمان می کشد. در جلوات این جهان بصری، روح فاعل غایب شعله ور میشود و ما را داغ و گیج می کند.
اما راز این همه آثار و این همه عجایب، در غایب بودن این فاعل است. ناشناخته یا کمتر شناخته است. گم است. شبیهش شاید پیدا بشود اما خودش نیست. فقط و فقط در ذهن آدمهاست. اگر کسی را پیدا کنی و فکر کنی اوست، زود می فهمی که نیست.
این فاعل غایب، فقط در ذهن یک نفر و دو نفر نیست، بلکه در ذهن آدمهای زیادی است، شاید همه ی اهالی یک شهر یا منطقه یا همه ی اهالی یک زبان. و چون در ذهن آدمهای زیادی هست زورش سنگین می شود و خودش را واقعن واجد وجود نشان می دهد.
وقتهایی که دلم فشرده می شود برای اینکه چیزی را داشته باشم (هر چیزی، مهارتی، یا دوستی ای، یا لباس و وسیله ای، یا رضایت و آرامشی)، این اثر فاعل غایب است که حس من را به نداشتن آن چیز می رساند. وقتهایی که فکر قفل می شود روی یک موضوع از جنس نداشتن، و گیج می شوم که چه بکنم با این فکر و فشار، این فاعل غایب است که در لباس هر اکانت اینستاگرام یا توییتر خودش را ظاهر می کند و مرا مشغول تر و گیج تر می کند.
ناشناخته بودن و مبهم بودن این فاعل، باعث می شود شبیه چیزها و کسان زیادی بشود و گم تر بشود و مرا سردرگم تر بکند.
وقتی از هنر اسلامی صحبت میکنیم، یعنی چیزی که هم هنر باشد و هم اسلامی باشد. یعنی مورد احترام اهل هنر باشد و با آنها و با هنر وارد گفتگو شود.
وقتی از علم اسلامی صحبت میکنیم، یعنی چیزی که هم علم باشد و هم اسلامی باشد. یعنی در جهان علم قابلیت نقد و پذیرش و توسعه داشته باشد.
وقتی از تمدن اسلامی صحبت میکنیم... یعنی با اصول اخلاقی و حقوقی، روشهای سیاسی و تجاری، و گروه های کوچک و بزرگ موجود بتواند گفتگو کند. هم تمدن باشد و هم اسلامی باشد.
اگر هنر و علمی، با حذف ارزشهای دینی، روشهای دینی یا اهالی دین از آن حرفی برای گفتن نداشته باشد، هنر و علم نیست.
(اگر از این چند خط این طور بر می آید که من قائل به امکان علم دینی یا هنر دینی نیستم، تصریح میکنم که به این امکان قائل هستم. دین به عنوان یک مکتب و یک چشم انداز این قابلیت را دارد که به هنر و علم خط دهی بکند)
پ.ن: این نکته حاصل خواندن و تامل در نوشته ها و گفته های حامد صفایی پور، و بعضی توییتهای اینجا و آنجا، و البته استوری یکی از دوستان و نقلی از امام خمینی است در مورد هنر.
دارم توی سایتها می گردم و کارهای معماری رافائل مونئو را نگاه میکنم. کارهایش برایم عجیب است، چون خیلی خیلی ساده است.
به این فکر میکنم که کارهایش در زمینهای شهریِ موجود چه بی تکلف و ساده اند. و همزمان شاخص اند.
و به این فکر میکنم که چی می شد مثلن مدیران شهری به اینکه داخل بافت چه کارهایی می توانند بکنند فکر میکردند، به جای اینکه توسعه ی عرضی و طولی را با خیال راحت انتخاب کنند. وضع موجود را دور نیاندازند و وضع تازه بجویند. همین وضع موجود را کاری بکنند.
و بعد یاد خودم می افتم.
*
امروز شجریان مرد. جهان مجازی من دو دسته است. بخشی بی خبر است و بخشی که با خبر است و سیاه پوش (و به طرز غریبی یک دست است. آدمهایی که فکر نمیکردم صفحه ی سیاه منتشر کرده اند)
همین. همین که باخبران باخبرند و بی خبران بی خبر. و همین می ماند.