عصر دوشنبۀ پیشین را (از تقریبا نیم ساعت پیش از غروب تا یک ساعت پس از آن) به گشتن در کوچههای زرگنده گذراندم. مقصدی داشتم در خیابان آرش و با مترو آمده بودم و وقت داشتم تا موعد قرارم و شروع کردم به گز کردن کوچه های ندیده. تا پیش از آن عصر، غیر از یکی دو خیابان اصلی آن محله را ندیده بودم -در واقع فقط با ماشین از آن عبور کرده بودم.و البته که در همان عبور سریع خودرویی نیز زرگنده چشمنواز است. مسیلی از میان آن میگذرد و دو سویش چنارهایی قد برافراشته اند. بوستانهای کوچک، خانههای کهنه و کوچک، درختان پیدا از پشت دیوارها، چیزهایی که از تاراج زمان جان به در برده اند و جایشان را به سطوح کشیده و صیقلی سنگی نداده اند. روشن و تاریک هوا، صدای آب.
این بار اما رفتم در دل محله، در کوچه های فرعی. از کنار دیواری کوتاه رد شدم که داخلش سازه ای سربه فلک کشیده سنگ گور تاریخش شده بود. پشت سرم صدای آب می آمد. در سوی مقابل خانههای حیاط دار بودند. خانه های حیاط دار یعنی خانه های کوتاه قامت. یعنی وقتی از سمت دیگر خیابان نگاهش کنی، اول در، بعد درخت، بعد پنجره یا -بهتر از آن- ایوان، و بعد آسمان.
به چپ می پیچم و سرازیر میشوم در کوچه ای. این کوچه پایین یک شیب است، و تکیه خانه هایش به خاک است و دیوار سنگی جداکننده تپه جلوتر پیداست؛ پشت بام ردیف پشتی اشراف دارد به پشت بام این ردیف. اینجا از کنار نمای سنگی رد میشوم و تلخکام میشوم از صافی و صیقلی اش. خالی بودن این نماهای سنگی وقتی پیدا میشود که کنار خانههایی از نسلهای قدیمی سبز شده باشند. شاید چاره ای هم نیست، دیگر کسی این روزها نمی تواند از یک سانتی متر زمین کوتاه بیاید و این یکنواختی فرم و نما بخاطر حداکثر کردن متراژ است. جلوتر وقتی به انتهای کوچه میرسم و باید بپیچم به راست، خانۀ کوچک زیبایی میبینم که چندان هم کهنه نیست و پلههایش در جدارهاش پیداست، با گلدانهایی در پاگردهایش.
کمی بیهدف و در هر جهت حرکت میکنم، از روبروی یک مسجد نقلی رد میشوم که صدای اذانش را میشنیدم از دور، و حالا صدای نمازش را. به ته یک کوچه میرسم و به بالایش که نگاه میکنم، حیرتم شروع میشود. چندین مغازه و روشنی که از شیشهشان میریزد، کوچۀ باریک، خانهها و زمینهایی کوچک انگار که بر هم سوار شدهاند، یک بافت خیلی قدیمی، قدیمی تر از کوچه هایی که تا الان رد کردهام. اینجا دهی قدیمی بوده حتما. ذوق میکنم از این کشف! چیزی که پیادهروی آزادانه در شهر را خارقالعاده میکند کشف چیزهای نامنتظر است. این بافت کهنه پشت شیبی است که چند دیقه قبل در آن کوچه دیده بودم؛ بخاطر همین عارضه طبیعی است که تغییر شکل نداده -زمینهایش تجمیع نشده و شبیه بقیه کوچهها نیست- و به خاطر کوچۀ خیلی باریکش. دو طرف خیابان پر از دکانهاست. از شوق لبریز شدهام.
از محله ای قدیمی رد نمیشوی مگر یک نجاری آنجا باشد! تقریبا در هیچ محلۀ تازه ای نجاری پیدا نمی شود. فقط محله های کهنه هستند که نجاری دارند. نجاری جایی است بین نیازهای روزمره و کارگاه های صنعتی؛ برای همین اگر نباشد جای خالیاش حس نمیشود. اما وقتی هست یعنی در این محله خبری هست. و این محله از آن نجاری های ناب داشت. از آنها که قاب عکس پدران بر دیوارش است. نجارش مرد ریزنقشی بود با کلاه بافتنی. سقف مغازه کوتاه، پر از تختهها و الوارها. دلم میخواست میتوانستم بروم در مغازه بنشینم، گوش کنم و بو کنم. بنشینم و نگاه کنم. اما فقط عکسی میگیرم -یواش و مخفی- و رد میشوم.
ساندویچی میبینم با شیشهای که رویش به سبک خطهای پارچهنویسی قدیمی اسمش را نوشته اند؛ اسمش هم بقایای روزگار رفته است ساندویچ نمونه! میوهفروشی با کاشیهایی که سالهاست ساخته نمیشوند. در یک بنبست خیلی کوچک زنی از پنجره خم شده و با مهمانش توی کوچه حرف میزند. ته بن بست پلکانی است. بن بست دو تیر برق بیشتر ندارد و در تاریکروشن دلچسبی فرو رفته. پلههای آهنی از حیاط به بام. اتاقهایی که روی هم سوار شده اند. رختاویز. تک درخت. کاش میشد همه اش را عکس گرفت و کاش میشد حس را با عکس ذخیره و منتقل کرد. اینجا هم یک مسجد نقلی است با رنگهای آبی و سبز و یک مناره و بی گنبد، و بچههایی که روبرویش فوتبال بازی میکنند.
از غلبه مدرنیته بر سنت پرت شده ام به عصر سنت، بدون عبور از دروازه ای. خانههای حیاط دار طوعا او کرها جایشان را میدهند به آپارتمانها، باغها به مجتمعها، خلوتی به ترافیک. اما این دِه (که حتی مطمئن نیستم اسمش زرگنده باشد یا چیز دیگری) دست نخورده مانده چون نشده که تغییرش بدهند. بخاطر شیبی که حفاظتش میکند. بخاطر خیابان تنگش، بخاطر جمعیت زیادش. فکر میکنم خانمی توی کوچه بهم راه را نشان داد تا الان چند عروسی و ختم و آش پشت پای سربازی دیده است این همه سال از پنجره خانۀ نقلی اش. اینجا متروک نشده است؛ همجواریاش با بافتهای نو شده حیاتش را تضمین کرده. همان هجومی که ازش جان به در برده باعث حفظش هم شده است. اصالت مغازههایش و قدمت جمعیتش ضامن حیاتش است. و کسی چه میداند فردا چه خواهد بودن از این بخش از شهر ما و مردمانش.
شروع نوشتن: چهارشنبه 20اسفند، پایان نوشتن: سهشنبه 26اسفند.
'خانه های حیاط دار یعنی خانه های کوتاه قامت. یعنی وقتی از سمت دیگر خیابان نگاهش کنی، اول در، بعد درخت، بعد پنجره یا -بهتر از آن- ایوان، و بعد آسمان.'
قشنگ بود
خصوصا این قسمتش
مهمه که آسمون معلوم باشه
ممنون از نظر شما
خیلی ساده و روان نوشته اید .. احسنت. فضا کاملا قابل تصور است.. بو ها صدا ها و مناظر زنده میشوند.. موفق باشی
سپاس
چه جالب که نوشتنش شش روز زمان برده و چه جالب که این از کل متن جالب تر بود برام
بس که تو حاشیه هستید!