مهرخوبان دل و دین از همه بی پَـــروا برد
رُخ شَــطرنج نبُرد آنــچه رخ زیبـــا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سَمَک تا به سُهایش کشش لیلی برد
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذرٌه یی بودم و مِهــــر تو مــرا بالا برد
من خَس بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت مرا هـــم به دل دریا برد
جام صَهبا ز کجا بود مگر دست که بود
که درین بزم بگردید و دل شیـــدا برد؟
خَمِ ابروی تو بود و کف مینوی تو بود
که به یک جلوه زمن نام و نشان یکجا برد
خودت آموختِیَم مِهر و خودتِ سوختِیَم
با برافروختــه رویی که قــرار از ما بــرد
همه یاران به سر راه تو بودیم ولی
خـــم ابروت مــرا دید و زمن یغمـا برد
همه دل باخته بودیم وهراسان که غمت
همه را پشت سـر انداخت مرا تنـها برد
مثل اینکه مال علامه طباطباییه
چرا صبحِ مرا، زندانیِ پیراهنت داری؟
تو که خورشید را، چون خونِ جاری در تنت داری
دو سار از چشمهایِ تو به یکدیگر نشان دادند
دو مُرغِ سینه سُرخی را که در پیراهنت داری
لبت را غُنچه کن، بُرده به سویَم با نفسهایت
همه گُلبرگهایی را که رویِ ناخُنت داری
نسیمم من. کمند انداز میآیم به سویت باز
اگر صد بار صد دیوار، گِردِ گُلشنت داری
اگر یک میدهی، صد میستانی از من، اینگونه است
اگر گلشن شنیدن، پاسُخِ گُل گفتنت داری
برایم با مُژه، پیراهن بختی بدوز، اکنون
تو که تارِ نخ از گیسویِ خود، در سوزنت داری
شبی صحرایی و سوزان، تمامم را بر افروزان
از آن تبها که خود در طبعِ چون آویشنت داری
نه از من، تا به خاکستر، تو نیز از عشق میسوزی
اگر از آذرخشم، آتشی در خرمنت داری
همه دنیایِ من، عشق است و دُنیایِ عزیزم را
اگر ویران کُنی، خونِ مرا، بر گردنت داری.
حسین منزوی