معنا چیست؟ سادهترین تعریفی که برایش دارم اینست: معنا بازتابی است از زندگی و اتفاقات در ما. تصوری است که داریم از زندگی. بخش پررنگی از این تصور، بافتی از کلمات دارد. آنچه روایت میشود، آنچه توصیف میشود.خیلی وقتها که میخواهیم بگوییم معنای چیزی چیست، اول سراغ کلمه میرویم و اگر بتوانیم معنا را در یک کلمه منتقل میکنیم، بجای اینکه شرح دهیم یا مثال بزنیم. اثر اتفاقات و تجربهها بر ما در اکثر مواقع کلمات هستند. گویی، بافت ذهن ما نیز از کلمه است. کلمه پلی است بین آنچه بیرون و درونمان در جریان است.
«حیاتِ در کلمات» محدودیتهایی دارد؛ منصفانهتر بگویم، ویژگیهایی دارد. یک ویژگی کلمه این است که هرچه کلیتر و بزرگتر باشد اتفاقات بیشتری را بار میکند و به معنا میرساند. این ویژگی نامتناسب نیست با معنابخشی، چرا که به سازگاری درونی ما کمک میکند -اگر هر اتفاق مختص خودش معنا داشته باشد، زودا که معناها سرِ جنگ بردارند و درون ما آشوب برپا کنند. برای همین، کلمههای کوچکتر جای خودشان را به کلمات بزرگتر میدهند. در این جانشینی تمایزات کم کم از بین میروند. شاید شادی من در پی دو اتفاق متفاوت از دو گونۀ مختلف باشد، اما کلمۀ «شادی» امکانِ ایجاد تمایز ندارد و پردامنگیاش به قیمت حذف تفاوتهاست. در بیان، تنهایی من همیشه تنهایی است اما تجربۀ تنهایی من مواج است. حال تمایز ساختن با کلمات چگونه رخ میدهد؟ با مرزبندی و الصاق هر معنا به هر کلمه. در این طریق، کلمات مستبد نیز میشوند و خود را به معنا و معناسازی تحمیل میکنند. ویژگی دیگر کلمات این است که بینافردی هستند. کلمه بیشترین خدمت را به زندگی انسانی جمعی میکند. کلمه موثرترین راه انتقال معنا از فردی به فرد دیگر است؛ کلمات پل ارتباط ما و دیگران نیز هستند. ویژگی دیگری که پیشتر گفتم، این است که ذهن ما بافتی از کلمه دارد. همۀ ما گویندهای درونی داریم که صدای بیصدای او نشانۀ هستی پیوستۀ ماست. نمیدانم چقدر برایتان پیش آمده به این صدا و کلماتی که به کار میبرد توجه کرده باشید، اما شاید شنیده باشید از اثر تغییر گفتگوی انسان با خودش بر احوالش. نمیدانم برایتان پیش آمده است که از وَجد یا از غم کلمات را گم کنید، اما اگر این وضع برایتان پیش آمده باشد حالی غریب را تجربه کردهاید؛ حستان به کلمه در نمیآید و سکوت آن گویندۀ درونی شوکی لحظهای و خفیف است بر بودن ما. حیات ذهنی ما (یعنی تصور غالب ما از خودمان و زندگیمان) چیزی است ساخته شده از کلمات.
و ویژگی آخر: کلمات با معنا فاصله دارند. کلمه پل است و کارش رساندن. هرچیزی سوار بر کلمه نمیشود چون هیچ معنایی دقیقا منطبق با ظرف کلمه نمیشود. وقتی کلمه بزرگ باشد و پردامنه، معنا گم میشود. وقتی کلمه کوچک و لبهدار باشد، بخشی از معنا از دست میرود. همینطور، غلبۀ حیات ذهنی ما و ساختار کلمهایش باعث میشود مضطرب شویم وقتی کلمه پیدا نکنیم برای تجربهای. گویی اگر چیزی، باری بیش از کلمه داشته باشد، مجاز نیست که تجربه شود. حیات فقط یک صورت دارد و آن صورتی است که بیان و تکلم میشود. جنس همه چیز کلمه است. و حال آنکه اینطور نیست؛ ادراکات ما تنها ادراکات ذهنی و از جنس کلمه نیستند. بجز حیات در کلمات، حیاتی دیگر نیز میسر است.
این محدودیتها چیزی از قدرت و خدمت کلمات نمیکاهد. کلمه یعنی شعر، یعنی ادبیات، یعنی درام. اما برای یک هنرمند چه اتفاقی میافتد وقتی که ابزارش (اینجا کلمات) همپای بیانش نتوانند بیایند؟ دو سه شب است با اشعار فروغ مشغولم -از گزیدۀ اشعارش، چاپ نشر ثالث. انگار در اشعار او همین را میبینم. شعرهای نخستین دفترهایش گویی تقلایی است برای انتقال آن حس و تجربۀ درونیاش. فروغ میتواند کلمات را استادانه و در کمال گویایی و روانی بچیند. میکوشد بگوید چیست در درونش و چه میگذرد بَرَش، اما محصور است در همان کلمات و همان مفاهیم. برای همین تکرار میکند، میرود و برمیگردد. در مقابل وقتی میروم سراغ آخرین شعرهایش، دیگر حصار را شکسته. چینش تصاویر و خاطرات، عبارتهایی با آمیختن کلمات و معانی دور از هم و استعاری شدن. او دیگر آزاد شده است از محدودیتهای کلمه و راهی پیدا کرده است تا تصویر و حس را منتقل کند. و البته که این رها شدن یعنی ابهام بیشتر و درک شدن کمتر، اما مسئله ریختن تجربه است در ظرف کلمه و سرریز شدن تجربه و شکستن ظرف کلمه از بار و شدت تجربهها.
معنا بازتابی است از تجربه، و تجربهها جنبههای غیرذهنی هم دارند. اولین جنبۀ تجربه که ذهنی نیست جنبۀ احساسی است. احساس واجد جنبههای بدنی است. احساس عمیقا تجربه میشود. احساس به شدت خبر میدهد از حضور چیزی. اما احساس همجنس کلمه نیست، احساس برخلاف کلمه با معنا فاصله ندارد و مانند انگشتان قفل شده در هم با معنا تنیده است. احساس پیامی دارد شاید مبهم و رازآلود، پیامی در انتظار کشف، اما قوی و حاضر. در مقابل آن، کلمه روشن است و شفاف. اما گامی لازم است برای رسیدن از کلام به معنا. جنبهای دیگر و غیرذهنی از تجربه، اتفاقی است شناختی. لذت کشف، حیرت، خستگی و نظایر اینها، از کیفیتی در ادراک ما خبر میدهند اما اینکه این کیفیت حاصل چیست و کدام معنا در شرف حلول است به مرور بر ما روشن میشود. گویی، حیاتی هم داریم خارج از کلمات و در تجارب.
آن بخش از معانی که به کلمه در نمیآیند چه خصوصیاتی دارند؟ وقتی تجربهای از ساحت کلمات دور است، یعنی در وصف و بیان نمیآید. و یعنی گرفتن ردش ساده نیست. در این صورت، معنا لرزان است و قدرتمند. این صورت از معنا به شدت فردی است و تقریبا غیر قابل انتقال. به بیان بهتر، تجربه بهترین راه ایجاد معناست، چرا که فاصلۀ کلمهای را دور میزند. اگر شرایطی را فراهم کنیم که دیگری تجربۀ ما را از سر بگذراند، بیتردید پیام و معنا را در درون خودش مییابد؛ وقتی به چشمهای هم نگاه کنیم تفاهم را خواهیم دید. تفاهم؟ شاید هم تفاهم به معنای داشتن یک فهم از یک چیز و حضور یک معنا رخ ندهد، بلکه اطلاع از حضور معنا رخ دهد. تکثر معانی از خصوصیات این شکل از تجربه است. اگر گروهی با هم در تجربهای وارد و خارج شوند، هرکس معنای خود را خواهد داشت. اگر چندنفر به یک قطعه موسیقی (بیکلام) گوش دهند، هر کس ادراک و احساس خود را خواهد داشت. چه بسا ما در خود نیز یک معنی متکثر را تجربه کنیم حالا که از بند کلمه رها هستیم؛ مثلا "غمشادی" احساس کنیم، یا "ترسخشم". معنایی که مستقیم از تجربه بیاید با زمان نسبت خاصی دارد. این شکل از معنا در طی زمان شکل میگیرد. گویی همیشه حاضر است و هیچگاه کاملا غایب نمیشود. مثل یک ستاره در شب، چه نزدیک باشد و چه دور.
رقص و اپرا را در نظر بگیرید در مقابل تئاتر و درام. موسیقی بیکلام در مقابل ترانه و شعر. هر کس درک خود را از آن موسیقی یا رقص دارد، آنچه برای کسی مایۀ وجد است برای دیگری مایۀ اندوه. اینجا صورت دیگری است از تجربه و هنر که مقابل شعر و ادبیات و درام و تئاتر است. صورتی که گرچه سخت به بیان میآید اما همانقدر غنی است که شعر و فلسفه.
دو نوع معنا میشناسم: معنایی که در بیان شفاف است اما در ادراک مبهم، و معنایی که در ادراک شفاف است اما در بیان مبهم. مشغول شدن به بیانات شفاف نمیارزد به غفلت از ادراکات شفاف.
آخرین آخر هفتۀ امسال را به تجربه گذارندم. کارگاه تجربۀ چوب. وقتی آخرین صیقلها را بر چوب مینشاندم سروری تجربه کردم که چندوقتی بود تجربه نکرده بودم. و این احساس به هیچ روی در کلمه قابل بیان نیست. و نیازی هم نیست که این سرور به کلمه درآید یا تعریف شود. جایش امن است و حضورش امن. معنای این تجربه حاضر و قوی است هرچند قابل گفتن نباشد.شروع نوشتن 23اسفند، پایان نوشتن 29اسفند.
شروع خواندن: سی اسفند.
پایان خواندن: صبحِ نوى سالِ بعد
حالا یک بار هم در مورد متن کامنت بذارید راه دوری نمیره