دین شناسی وان او وان

میدانی اجبارهای دین فقط توضیح المسائل نیست؟ میدانی مراقبت از خلق و خویت، مراقبت از خودت، حق پذیری، ظلم ناپذیری، علم جویی اجبارهای دین اند؟

میدانی خدا اگر از فقه تخلف کنی، اگر خیلی گناه کنی می بخشد، ولی اگر مراقب خودت نباشی نمی بخشد؟

چرا دین برایمان شده یک سری روتین به جای یک سری روحیه؟

***

به نظر می رسد در دین فردیت جایی ندارد، آن فردیتی که در تمدن غرب بعد از رنسانس ظهور کرد

در نتیجه تلاش برای فردی کردن احکام/عقاید دینی راه به جایی نمی برد خیلی

سوغات فرنگ

دو مطلب آموزنده ای که در خارج آموختم این ها هستند:

1 میگفتند اگر مردی 50 60 ساله پشت یک بنز آخرین سیستم سال نشسته باشد، برای همه طبیعی است. اما اگر جوانی 30 ساله پشت همچین ماشینی باشد، همه تعجب می کنند!

2 با اینکه روابط بسیار از ایران بازتر است، و اینکه خیلی حد و مرز روشنی ندارد (لازم نیست ازدواج رسمی کنند)، اما وقتی دو نفر با هم هستند، بسیار به هم پایبندند، میگفتند یک پسر ایرانی با اینکه با دختری بوده، اما در مهمانی با دختر دیگری رقصیده و این به نظرشان خیلی زشت می آمد.

دین چیست؟

آیا دین باوری ما در زمان انقلاب، که همه چیز را با دین درست خواهیم کرد، عملن (کار به استدلالها ندارم، در میدان عمل و اتفاقات افتاده و در حال افتادن) همان خردباوری اهالی علم در دوران روشنگری نیست؟ که میخواستند با عقلشان دنیا را بهشت کنند و پا روی کلیسا گذاشتند؟

آیا هر سنت باوری ای، به معنی کاویدن و پایبندی به آن و دارای حکمت دانستنش، غلط است؟ چه آن سنت خرد باشد و چه دین و چه هر خرافه ی دیگری؟

علت پیشرفت نکردن 2

یکی از علتهای دیگر عقب ماندگی، خروجی حلقه ی عجیب "نپذیرفتن اشتباه" و "اصلاح نکردن اشتباه" است. به نظر می آید هر دو نتیجه ی خود-درست-پنداری مزمن هستند و اینکه هیچ کس احتمال نمیدهد که دیگری بهتر از خودش باشد یا چیزی را نداند.

***

دیروز با دو تا از دوستان بحثی افتاد

و باز بروز این حس مزخرف که من در برج عاج دانستن هستم و بقیه هیچ نمیدانند، من به ریسمان محکمی چنگ زده ام و بقیه در حال سقوط آزادند، فکر می کنی فقط خودت درستی، میخواهی همیشه طرف برنده باشی نه طرف حق، ترس از باختن، همیشه موافق بودن و موافق داشتن را پسند و راه و روش زندگی کردن، ...

و باز بروز این که حرف طرف مقابل را گوش می کنی اما یک منظور دیگر را می شنوی

و ...

علت پیشرفت نکردن

دیروز داشتم فکر میکردم یکی از علل عدم تمایل به پیشرفت، اینه که آدما از عدم پیشرفت بهره مند باشن، مثلن به نفع من نباشه که شما یه مهارتی رو یاد بگیری، یا مثلن یه ثروتی کسب کنی، حتی در حد آفتابه ای مسجد هم که شده حس خوبی دارم از قدرتم روت، از این چیزا
حاضر نیستیم برای یه خیر بزرگتر عمومی از خیر کوچکتر شخصی بگذریم، یعنی متوسط جامعه دنبال بازی و تو سر هم زدن و نون هم رو بریدن و غیره اند
یا مثلن از این حرفا که چون اون خیر بزرگتر نامحتمله مردم ریسک نمیکنن، هرچند به نظرم خیلی درست نمیاد

***

همینطور داشتم فکر میکردم این که حرفهام مخاطب خاصی نداره و کسی فیدبک نمیده و به کسی نمیگم یا زبون گفتنشو ندارم، ممکنه کم کم دچار خود-درست-پنداری مزمن بشم. فک کنم من خیلی میفهمم و کارم درسته و ...

حالا سوای ضعیف شدن ارتباطاتم به خاطر ضعف لغوی و بیانی