منو همونی کن

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

مولانا

که چی واقعن

جالبه که آدم یه کار بیخودی مزخرفی که دوس نداره میکنه هی هر لحظه انواع و اقسام ناامیدیها و تیرگیها و تلخیهای گذشته و آینده از هشت جهت بهش هجوم میارن :))

جمشید چی داره میاد به سرمون

این روسری آشفته ی یک موی بلند است

آشفتگی موی تو دیوانه کننده است

پرواز تماشایی موهای رهایش

تصویر رها کردن یک دسته پرنده است

از این روزها

سومین  چیزی که لازمه بنویسم این روزها که دارم از افکارم می نویسم

اینه

برای زمینه مند شدن یه کم توییتهای این برادرمون رو نگاه کنین: https://twitter.com/sadramsz

خدایی اول نگاه کنین بعد بقیه متن رو بخونین چون خیلی مهمه

این برادرمون خیلی جاها به "باورمندی" حمله میکنه که اگر باورها صادق نبودن چی؟ چرا باورها رو زیر سوال نمیبری؟ خصوصن خیلی جاها میگه خودش چگونه خو کرده به شک داشتن

میخوام بگم من خیلی این روش رو دارم خیلی جاها، خیلی  جاها باهاش همدلم. اما چالشهای جدی برام پیش اومده باهاش

چالش اول اینه که هرچقدر هم که این خصوصیت رو داشته باشی که بتونی به باورهات نچسبی و دنبال باورهای بهتر باشی و اینا، تهش تو یه نقاطی یه باورهای عمیقی تو وجودت هستن که نمیذاری کنار، نظیر اینکه آقا بالاخره فهمیدن حقیقت وجود داره و برای من قابل دسترسه، که سریعن منجر میشه به اینکه من آدم درستی هستم و روش من درسته (بین درست بودن آدم و درست بودن روش آدم البته فرق هست و میشه این بحث رو از زمین باور آورد تو زمین روش تحصیل باور و تا جای خوبی همین جوریه، چه بسا تو روش بحث سهمگین تره تو ممکنه خیلی آدما رو بپذیری و باهاشون خوب باشی و دوسشون داشته باشی اما هیچ وقت نتونی روششون رو هضم کنی و درست بدونی) و یه غرور در لایه ی بالاتری از شخصیت میاد سراغت و اعتماد به نفس عجیب غریبی پیدا میکنی

همچنین باورهای دیگه ای هم پیدا میکنی، مثلن برای یکی مثل من تسامح خیلی عمیق شده، برای یه نفر دیگه ممکنه گناه نکردن خیلی عمیق بشه

همینجا تفاوتهای عمیق آدمها تو باور و روش و ناسازگاری های ابدیشون پیدا میشه، که دیگه هیچ موضوع مشترکی نیست که بتونن یکسان نگاش کنن

(یه چیز خیلی جالب که تو نوشته ی قبلی ام هم اشاره کردم اینه که آدم میتونه تو یه نقطه ای وایسه که بتونه بین روشهای مختلف شیفت کنه بنا به موقعیت؟ مثلن اونجایی که باید جلوی سوال کردن ذهنش رو بگیره و عمل کنه، مثلن فرض کنید مسئول دایره ی احکام ق ق هستید و قراره کسی رو اعدام کنید. میتونید اونجا فقط به درست انجام دادن کارتون فکر کنید یا درگیر این میشید که اینی که من دارم حکمشو اجرا میکنم قضاوتی که روش شده عادلانه اس؟)

از موضوع دور نیافتم و امیدوارم مفهوم رو بتونم همچنان منتقل کنم

گفتم اول مشکل این مقدار از سیال بودن شخصیت در باورها  و این حجم از شک گرایی اینه که یه سری باورهای تعمیق شده ای هست که هرگز عوض نمیشه مگر در بلاها و ابتلاهای عجیب غریب

چالش دوم اینکه با وجه عمیقی از غرور نسبت به خود، ترسیدن از وارد شدن به حوزه هایی یا بی کلگی های عجیب غریب روبرو میشه آدم

اما چالش اصلی اینه که آدم یادش میره که اساسن "باور" تو جهان وجود داره. کم کم آدم یادش میره که آدمهایی به باورهایی رسیدن و پاش موندن و براش جنگیدن. دیگه فضای جستجوش فضای جستجوی باور نیست، یه فضای دیگه اس، یه کم انفعالی تر و غیر مسوول مندانه تره، یه کم نامستقیم تره و آدم دیگه مواجه نمیشه واقعن (تو موقعیت های متعددی آدم با مسائل مواجه نمیشه واقعن و این یکی از اوناس)

از این حرفا...


پ.ن: نگه داشتن ذهنم رو یه موضوع خیلی سخت شده انگار یه تیکه یخ رو میخوای برداری و هی سر میخوره!

بیرون شدن از دایره

بعضی ویژگیها/کارها/خصوصیات خوب ما دقیقن از جایی نشئت میگیرن که از همونجا چیزهای بدمون نشئت میگیرن

مثلن اگر من آدمی هستم که درگیر نمیکنم خودم رو، هم خودم رو درگیر چیزهای که برای خودم و اطرافیانم بده نمیکنم، و هم خودم رو درگیر چیزهایی که خوب هستن نمیکنم

یا اگر من آدم شوخی هستم، هم دیگران میرنجند از شوخی هام و هم محبت دریافت میکنن

من اگر دنبال تجربه های پر چالش هستم، هم درگیر چالشی میشم که برام کلی آموزش داره هم درگیر چالش بدی میشم که مریضم میکنه

شاید بشه گفت این ویژگی ها رو ما داریم و میتونیم سوق بدیمشون به سمت خوبی و بدی (با این دیدگاه تا حدی همراهم)

میشه گفت این ویژگیها در ذات نه خوبن و نه بدن و باید بپذیریمشون به عنوان چیزی که هستیم (دیدگاهی که من خودم باهاش همراه نیستم)

اما برای من سوال اینه که در دام این ویژگی ها نباشم چه جوری؟ میشه از دایره ی حصار این خصوصیات رها بشم؟ میشه ویژگیهای متناقض داشت؟

از این روزها

1 همچنان فکر میکنم دست کم 50 60 سال دیر به دنیا اومدم و آرزوم اینه اون موقع زاده بودم

البته بعد از مرگ آرزوم اینه


2 واقعن این چه شانسیه که یکبار رفتم نیکوصفت آش بخرم و عدل همون دیشبش پدرشون مرده بود و مغازه شون بسته بود :|


3 بیکرانگی هستی برای من که موجودی ذهنی هستم بسیار هیجان انگیز و لذتبخش و البته غیر قابل ادارکه، غیر قابل رسیدنه

هر طرحی که توضیحش بده رو میشکنه، هر توضیحی رو با تناقضاتش به چالش میکشه

تقریبن از هر نوع دانستنی لذت می برم


اما مسیر جاده به بن بست می رود

چه باید کرد با چشمت که در تکرار این لذت
جدایى مى شود افسوس و ماندن مى شود عادت

بیا عهدی کنیم امروز، روز اول دیدار
اگر رفتیم بی برگشت، اگر ماندیم بی منت

تو باید سهم من باشی اگر معیار دل باشد
ولی دق داد تا دادت به من تقدیر بی دقّت

جوانی رفت و در آغوش تو من تازه فهمیدم
چه می گویند وقتی می کنند از زندگی صحبت

خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم امّا
دل یک آدم سرسخت را بردی ، خداقوّت!

سید تقی سیدی

ببینید