کلمات، معانی، تجارب

معنا چیست؟ ساده‌ترین تعریفی که برایش دارم اینست: معنا بازتابی است از زندگی و اتفاقات در ما. تصوری است که داریم از زندگی. بخش پررنگی از این تصور، بافتی از کلمات دارد. آنچه روایت می‌شود، آنچه توصیف می‌شود.خیلی وقتها که میخواهیم بگوییم معنای چیزی چیست، اول سراغ کلمه می‌رویم و اگر بتوانیم معنا را در یک کلمه منتقل می‌کنیم، بجای اینکه شرح دهیم یا مثال بزنیم. اثر اتفاقات و تجربه‌ها بر ما در اکثر مواقع کلمات هستند. گویی، بافت ذهن ما نیز از کلمه است. کلمه پلی است بین آنچه بیرون و درونمان در جریان است.

«حیاتِ در کلمات» محدودیتهایی دارد؛ منصفانه‌تر بگویم، ویژگی‌هایی دارد. یک ویژگی کلمه این است که هرچه کلی‌تر و بزرگتر باشد اتفاقات بیشتری را بار می‌کند و به معنا می‌رساند. این ویژگی نامتناسب نیست با معنابخشی، چرا که به سازگاری درونی ما کمک می‌کند -اگر هر اتفاق مختص خودش معنا داشته باشد، زودا که معناها سرِ جنگ بردارند و درون ما آشوب برپا کنند. برای همین، کلمه‌های کوچکتر جای خودشان را به کلمات بزرگتر می‌دهند. در این جانشینی تمایزات کم کم از بین می‌روند. شاید شادی من در پی دو اتفاق متفاوت از دو گونۀ مختلف باشد، اما کلمۀ «شادی» امکانِ ایجاد تمایز ندارد و پردامنگی‌اش به قیمت حذف تفاوتهاست. در بیان، تنهایی من همیشه تنهایی است اما تجربۀ تنهایی من مواج است. حال تمایز ساختن با کلمات چگونه رخ می‌دهد؟ با مرزبندی و الصاق هر معنا به هر کلمه. در این طریق، کلمات مستبد نیز می‌شوند و خود را به معنا و معناسازی تحمیل می‌کنند. ویژگی دیگر کلمات این است که بینافردی هستند. کلمه بیشترین خدمت را به زندگی انسانی جمعی می‌کند. کلمه موثرترین راه انتقال معنا از فردی به فرد دیگر است؛ کلمات پل ارتباط ما و دیگران نیز هستند. ویژگی دیگری که پیشتر گفتم، این است که ذهن ما بافتی از کلمه دارد. همۀ ما گوینده‌ای درونی داریم که صدای بی‌صدای او نشانۀ هستی پیوستۀ ماست. نمی‌دانم چقدر برایتان پیش آمده به این صدا و کلماتی که به کار می‌برد توجه کرده باشید، اما شاید شنیده باشید از اثر تغییر گفتگوی انسان با خودش بر احوالش. نمی‌دانم برایتان پیش آمده است که از وَجد یا از غم کلمات را گم کنید، اما اگر این وضع برایتان پیش آمده باشد حالی غریب را تجربه کرده‌اید؛ حستان به کلمه در نمی‌آید و سکوت آن گویندۀ درونی شوکی لحظه‌ای و خفیف است بر بودن ما. حیات ذهنی ما (یعنی تصور غالب ما از خودمان و زندگی‌مان) چیزی است ساخته شده از کلمات.

و ویژگی آخر: کلمات با معنا فاصله دارند. کلمه پل است و کارش رساندن. هرچیزی سوار بر کلمه نمی‌شود چون هیچ معنایی دقیقا منطبق با ظرف کلمه نمی‌شود. وقتی کلمه بزرگ باشد و پردامنه، معنا گم می‌شود. وقتی کلمه کوچک و لبه‌دار باشد، بخشی از معنا از دست می‌رود. همینطور، غلبۀ حیات ذهنی ما و ساختار کلمه‌ایش باعث می‌شود مضطرب شویم وقتی کلمه پیدا نکنیم برای تجربه‌ای. گویی اگر چیزی، باری بیش از کلمه داشته باشد، مجاز نیست که تجربه شود. حیات فقط یک صورت دارد و آن صورتی است که بیان و تکلم می‌شود. جنس همه چیز کلمه است. و حال آنکه اینطور نیست؛ ادراکات ما تنها ادراکات ذهنی و از جنس کلمه نیستند. بجز حیات در کلمات، حیاتی دیگر نیز میسر است.

این محدودیتها چیزی از قدرت و خدمت کلمات نمی‌کاهد. کلمه یعنی شعر، یعنی ادبیات، یعنی درام. اما برای یک هنرمند چه اتفاقی می‌افتد وقتی که ابزارش (اینجا کلمات) همپای بیانش نتوانند بیایند؟ دو سه شب است با اشعار فروغ مشغولم -از گزیدۀ اشعارش، چاپ نشر ثالث. انگار در اشعار او همین را می‌بینم. شعرهای نخستین دفترهایش گویی تقلایی است برای انتقال آن حس و تجربۀ درونی‌اش. فروغ می‌تواند کلمات را استادانه و در کمال گویایی و روانی بچیند. می‌کوشد بگوید چیست در درونش و چه می‌گذرد بَرَش، اما محصور است در همان کلمات و همان مفاهیم. برای همین تکرار می‌کند، می‌رود و برمی‌گردد. در مقابل وقتی می‌روم سراغ آخرین شعرهایش، دیگر حصار را شکسته. چینش تصاویر و خاطرات، عبارتهایی با آمیختن کلمات و معانی دور از هم و استعاری شدن. او دیگر آزاد شده است از محدودیت‌های کلمه و راهی پیدا کرده است تا تصویر و حس را منتقل کند. و البته که این رها شدن یعنی ابهام بیشتر و درک شدن کمتر، اما مسئله ریختن تجربه است در ظرف کلمه و سرریز شدن تجربه و شکستن ظرف کلمه از بار و شدت تجربه‌ها.

معنا بازتابی است از تجربه، و تجربه‌ها جنبه‌های غیرذهنی هم دارند. اولین جنبۀ تجربه که ذهنی نیست جنبۀ احساسی است. احساس واجد جنبه‌های بدنی است. احساس عمیقا تجربه می‌شود. احساس به شدت خبر می‌دهد از حضور چیزی. اما احساس هم‌جنس کلمه نیست، احساس برخلاف کلمه با معنا فاصله ندارد و مانند انگشتان قفل شده در هم با معنا تنیده است. احساس پیامی دارد شاید مبهم و رازآلود، پیامی در انتظار کشف، اما قوی و حاضر. در مقابل آن، کلمه روشن است و شفاف. اما گامی لازم است برای رسیدن از کلام به معنا. جنبه‌ای دیگر و غیرذهنی از تجربه، اتفاقی است شناختی. لذت کشف، حیرت، خستگی و نظایر اینها، از کیفیتی در ادراک ما خبر می‌دهند اما اینکه این کیفیت حاصل چیست و کدام معنا در شرف حلول است به مرور بر ما روشن می‌شود. گویی، حیاتی هم داریم خارج از کلمات و در تجارب.

آن بخش از معانی که به کلمه در نمی‌آیند چه خصوصیاتی دارند؟ وقتی تجربه‌ای از ساحت کلمات دور است، یعنی در وصف و بیان نمی‌آید. و یعنی گرفتن ردش ساده نیست. در این صورت، معنا لرزان است و قدرتمند. این صورت از معنا به شدت فردی است و تقریبا غیر قابل انتقال. به بیان بهتر، تجربه بهترین راه ایجاد معناست، چرا که فاصلۀ کلمه‌ای را دور می‌زند. اگر شرایطی را فراهم کنیم که دیگری تجربۀ ما را از سر بگذراند، بی‌تردید پیام و معنا را در درون خودش می‌یابد؛ وقتی به چشمهای هم نگاه کنیم تفاهم را خواهیم دید. تفاهم؟ شاید هم تفاهم به معنای داشتن یک فهم از یک چیز و حضور یک معنا رخ ندهد، بلکه اطلاع از حضور معنا رخ دهد. تکثر معانی از خصوصیات این شکل از تجربه است. اگر گروهی با هم در تجربه‌ای وارد و خارج شوند، هرکس معنای خود را خواهد داشت. اگر چندنفر به یک قطعه موسیقی (بی‌کلام) گوش دهند، هر کس ادراک و احساس خود را خواهد داشت. چه بسا ما در خود نیز یک معنی متکثر را تجربه کنیم حالا که از بند کلمه رها هستیم؛ مثلا "غم‌شادی" احساس کنیم، یا "ترس‌خشم". معنایی که مستقیم از تجربه بیاید با زمان نسبت خاصی دارد. این شکل از معنا در طی زمان شکل می‌گیرد. گویی همیشه حاضر است و هیچگاه کاملا غایب نمی‌شود. مثل یک ستاره در شب، چه نزدیک باشد و چه دور. 

رقص و اپرا را در نظر بگیرید در مقابل تئاتر و درام. موسیقی بی‌کلام در مقابل ترانه و شعر. هر کس درک خود را از آن موسیقی یا رقص دارد، آنچه برای کسی مایۀ وجد است برای دیگری مایۀ اندوه. اینجا صورت دیگری است از تجربه و هنر که مقابل شعر و ادبیات و درام و تئاتر است. صورتی که گرچه سخت به بیان می‌آید اما همانقدر غنی است که شعر و فلسفه.

دو نوع معنا می‌شناسم: معنایی که در بیان شفاف است اما در ادراک مبهم، و معنایی که در ادراک شفاف است اما در بیان مبهم. مشغول شدن به بیانات شفاف نمی‌ارزد به غفلت از ادراکات شفاف.

آخرین آخر هفتۀ امسال را به تجربه گذارندم. کارگاه تجربۀ چوب. وقتی آخرین صیقلها را بر چوب می‌نشاندم سروری تجربه کردم که چندوقتی بود تجربه نکرده بودم. و این احساس به هیچ روی در کلمه قابل بیان نیست. و نیازی هم نیست که این سرور به کلمه درآید یا تعریف شود. جایش امن است و حضورش امن. معنای این تجربه حاضر و قوی است هرچند قابل گفتن نباشد.


شروع نوشتن 23اسفند، پایان نوشتن 29اسفند.

پیاده‌روی عصرانه در کوچه‌های قدیمی زرگنده

عصر دوشنبۀ پیشین را (از تقریبا نیم ساعت پیش از غروب تا یک ساعت پس از آن) به گشتن در کوچه‌های زرگنده گذراندم. مقصدی داشتم در خیابان آرش و با مترو آمده بودم و وقت داشتم تا موعد قرارم و شروع کردم به گز کردن کوچه های ندیده. تا پیش از آن عصر، غیر از یکی دو خیابان اصلی آن محله را ندیده بودم -در واقع فقط با ماشین از آن عبور کرده بودم.و البته که در همان عبور سریع خودرویی نیز زرگنده چشم‌نواز است. مسیلی از میان آن می‌گذرد و دو سویش چنارهایی قد برافراشته اند. بوستانهای کوچک، خانه‌های کهنه و کوچک، درختان پیدا از پشت دیوارها، چیزهایی که از تاراج زمان جان به در برده اند و جایشان را به سطوح کشیده و صیقلی سنگی نداده اند. روشن و تاریک هوا، صدای آب.

این بار اما رفتم در دل محله، در کوچه های فرعی. از کنار دیواری کوتاه رد شدم که داخلش سازه ای سربه فلک کشیده سنگ گور تاریخش شده بود. پشت سرم صدای آب می آمد. در سوی مقابل خانه‌های حیاط دار بودند. خانه های حیاط دار یعنی خانه های کوتاه قامت. یعنی وقتی از سمت دیگر خیابان نگاهش کنی، اول در، بعد درخت، بعد پنجره یا -بهتر از آن- ایوان، و بعد آسمان.

به چپ می پیچم و سرازیر می‌شوم در کوچه ای. این کوچه پایین یک شیب است، و تکیه خانه هایش به خاک است و دیوار سنگی جداکننده تپه جلوتر پیداست؛ پشت بام ردیف پشتی اشراف دارد به پشت بام این ردیف. اینجا از کنار نمای سنگی رد می‌شوم و تلخکام می‌شوم از صافی و صیقلی اش. خالی بودن این نماهای سنگی وقتی پیدا می‌شود که کنار خانه‌هایی از نسلهای قدیمی سبز شده باشند. شاید چاره ای هم نیست، دیگر کسی این روزها نمی تواند از یک سانتی متر زمین کوتاه بیاید و این یکنواختی فرم و نما بخاطر حداکثر کردن متراژ است. جلوتر وقتی به انتهای کوچه میرسم و باید بپیچم به راست، خانۀ کوچک زیبایی می‌بینم که چندان هم کهنه نیست و پله‌هایش در جداره‌اش پیداست، با گلدانهایی در پاگردهایش.

کمی بی‌هدف و در هر جهت حرکت می‌کنم، از روبروی یک مسجد نقلی رد می‌شوم که صدای اذانش را می‌شنیدم از دور، و حالا صدای نمازش را. به ته یک کوچه میرسم و به بالایش که نگاه میکنم، حیرتم شروع می‌شود. چندین مغازه و روشنی که از شیشه‌شان می‌ریزد، کوچۀ باریک، خانه‌ها و زمینهایی کوچک انگار که بر هم سوار شده‌اند، یک بافت خیلی قدیمی، قدیمی تر از کوچه هایی که تا الان رد کرده‌ام. اینجا دهی قدیمی بوده حتما. ذوق می‌کنم از این کشف! چیزی که پیاده‌روی آزادانه در شهر را خارق‌العاده می‌کند کشف چیزهای نامنتظر است. این بافت کهنه پشت شیبی است که چند دیقه قبل در آن کوچه دیده بودم؛ بخاطر همین عارضه طبیعی است که تغییر شکل نداده -زمینهایش تجمیع نشده و شبیه بقیه کوچه‌ها نیست- و به خاطر کوچۀ خیلی باریکش. دو طرف خیابان پر از دکان‌هاست. از شوق لبریز شده‌ام.

از محله ای قدیمی رد نمیشوی مگر یک نجاری آنجا باشد! تقریبا در هیچ محلۀ تازه ای نجاری پیدا نمی شود. فقط محله های کهنه هستند که نجاری دارند. نجاری جایی است بین نیازهای روزمره و کارگاه های صنعتی؛ برای همین اگر نباشد جای خالی‌اش حس نمی‌شود. اما وقتی هست یعنی در این محله خبری هست. و این محله از آن نجاری های ناب داشت. از آنها که قاب عکس پدران بر دیوارش است. نجارش مرد ریزنقشی بود با کلاه بافتنی. سقف مغازه کوتاه، پر از تخته‌ها و الوارها. دلم می‌خواست می‌توانستم بروم در مغازه بنشینم، گوش کنم و بو کنم. بنشینم و نگاه کنم. اما فقط عکسی می‌گیرم -یواش و مخفی- و رد می‌شوم.

ساندویچی می‌بینم با شیشه‌ای که رویش به سبک خطهای پارچه‌نویسی قدیمی اسمش را نوشته اند؛ اسمش هم بقایای روزگار رفته است ساندویچ نمونه! میوه‌فروشی با کاشی‌هایی که سالهاست ساخته نمی‌شوند. در یک بن‌بست خیلی کوچک زنی از پنجره خم شده و با مهمانش توی کوچه حرف می‌زند. ته بن بست پلکانی است. بن بست دو تیر برق بیشتر ندارد و در تاریک‌روشن دلچسبی فرو رفته. پله‌های آهنی از حیاط به بام. اتاقهایی که روی هم سوار شده اند. رختاویز. تک درخت. کاش میشد همه اش را عکس گرفت و کاش میشد حس را با عکس ذخیره و منتقل کرد. اینجا هم یک مسجد نقلی است با رنگهای آبی و سبز و یک مناره و بی گنبد، و بچه‌هایی که روبرویش فوتبال بازی می‌کنند.

از غلبه مدرنیته بر سنت پرت شده ام به عصر سنت، بدون عبور از دروازه ای. خانه‌های حیاط دار طوعا او کرها جایشان را می‌دهند به آپارتمانها، باغها به مجتمعها، خلوتی به ترافیک. اما این دِه (که حتی مطمئن نیستم اسمش زرگنده باشد یا چیز دیگری) دست نخورده مانده چون نشده که تغییرش بدهند. بخاطر شیبی که حفاظتش می‌کند. بخاطر خیابان تنگش، بخاطر جمعیت زیادش. فکر می‌کنم خانمی توی کوچه بهم راه را نشان داد تا الان چند عروسی و ختم و آش پشت پای سربازی دیده است این همه سال از پنجره خانۀ نقلی اش. اینجا متروک نشده است؛ همجواری‌اش با بافتهای نو شده حیاتش را تضمین کرده. همان هجومی که ازش جان به در برده باعث حفظش هم شده است. اصالت مغازه‌هایش و قدمت جمعیتش ضامن حیاتش است. و کسی چه می‌داند فردا چه خواهد بودن از این بخش از شهر ما و مردمانش.


شروع نوشتن: چهارشنبه 20اسفند، پایان نوشتن: سه‌شنبه 26اسفند.

حضور ذهن

یک بار با سوالی مواجه شدم از درس محاسبات عددی، یک ترم یا دو ترم بعد از گذراندنش. حتی سوال هم نبود، چیزی بود که توی درس محاسبات بود. موضوع و جواب یادم نبود. تمام قوه فهم و سابقه تحصیلی و حضور ذهنم یک جا زیر سوال رفت -که البته از پیشتر در معرض ریزش و اتهام "خرخونی" بود. همه چیز وصل بود به فهم و دانستن و پاسخ دادن و همه اش یکجا رفت بر باد.

هنوز هم در همان نقطه ام. برایم حضور ذهن یعنی همه چیز و اگر تصور کاملی و منطبق با واقعی از چیزی نداشته باشم یعنی کاملا تلاش و اقدام کاملا بی ارزش است.


پ.ن: تف به تک تک رفتارهات واقعا.

متن دربارۀ پرسشگری نقادانه

دورۀ پرسشگری نقادانه موسسه تیزفکری بنا بر تعریف مدرسینش، اولین مرحله از آموختن مهارت تفکر نقادانه است. پرسشگری نقادانه یعنی گزاره ها، ادعاها و اخبار را انتقادی بفهمیم و در دام ظاهر آراستۀ حرفها نیافتیم، وقتی با دیگری گفتگو می‌کنیم منظور هم را درک کنیم و هنگام بحث کردن با سوالهای درست و بجا و مرتب، ابعاد یک موضوع را بکاویم. اما در کنار این حرفهای قلمبه سلمبه، یادگیری پرسشگری نقاد اثرات جانبی هم دارد و وقتی مثل من شش ماه از حضورتان در آن بگذرد و این معیارها در ذهنتان ته‌نشین بشوند، در ذهن و زبانتان تغییراتی رخ می‌دهد و این آگاهی تازه در زندگی روزمره‌تان بروز می‌کند.

یکی از سرفصلهای این دوره معرفی ارزشها یا معیارهای سنجشگرانه بودن سخنان یا گزاره هاست؛ و اینکه چطوری آنها را در سخنان خودمان بیاوریم و در سخنان دیگران بسنجیمشان و در هر دو حالت، بار معنایی گفته ها را افزوده و پیام بیشتری را به شکلی بهتری منتقل کنیم. به عبارت دیگر، سوتفاهم نیافرینیم! شاید ثقیل به نظر بیاید اما بگذارید برایتان یک قصه تعریف کنم. چند وقت پیش مجبور شدم طرز اتصال یک دستگاه الکترونیکی را به خاله‌ام توضیح بدهم، با تلفن! بعد از دوبار تلاش نافرجام و توضیحات بی ثمر، دفعۀ سوم موفق شدم تا نحوۀ اتصال آن وسیله را گام به گام توضیح بدهم و خاله‌ام هم با موفقیت حرف من را فهمید و دستگاه را متصل کرد. دفعۀ سوم چه اتفاقی افتاد؟ به حرفهای خاله دقت کردم و دیدم من یک جوری حرف می زنم و سوالهای او جور دیگری است، و با اضافه کردن شفافیت -یکی از معیارهای پیش‌گفته- به راهنمایی‌هایم به او توانستم کمک کنم. پرسشگری انتقادی با اینکه یک مهارت مورد نیاز در آموزش و پژوهش است، اما چنین کارکردهای روزمره ای هم دارد!

این روزها دیگر این معیارها، و دیگر آموخته‌های این دوره، تبدیل به عادتم شده، هم ذهنی و هم زبانی. ناخودآگاه شفاف حرف می‌زنم. می‌فهمم که مغالطه می‌کنم یا نه. می‌فهمم که بقیه مغالطه می‌کنند یا نه. سوالهای بهتری می‌پرسم تا جواب دقیق بگیرم. و البته فقط اینها نیست. کلی هم از فشار روانی ام کمتر شده؛ وقتی چیزی به نظرم جور در نیاید سوالی می‌پرسم که در عین جواب گرفتن، مخاطب را نیازارم. دیگر کمتر بار ابهام را تحمل می‌کنم. وقتی کسی چیزی را نمی‌فهمد سعی می‌کنم بهتر توضیح بدهم. اگر با دوستی در حال صحبت باشیم، چون می‌توانم سوالهای بهتری بپرسم بهتر حال و روزش را می‌فهمم. وقتی در خانه دنبال چیزی میگردیم دیگر نمی‌گویم همانجاست یا همان گوشه است! چون می‌دانم شنونده نمی‌فهمد منظورم را. خلاصه، دیگر ناخواسته خودم و دیگران را نمی‌آزارم. در نتیجه، جای یک سری کلنجارهای همیشگی در زندگی‌ام خالیست! چون ملزم شده‌ام که واضح و دقیق حرف بزنم و پاسخ مبهم و نادقیق را نپذیرم. گاهی خودم تعجب می‌کنم از اینکه حتی اگر بخواهم هم نمی‌توانم جور دیگری حرف بزنم.

اگر تصمیم به شرکت در این دوره را دارید، در کنار دغدغه‌های آکادمیک،  از من بشنوید و آمادگی این اثرات جانبی را هم داشته باشید!

گردش ایام

دیروز روز اتاق‌تکانی بود و اتاق‌تکانی یعنی خواندن کاغذهایی که سالی یک بار شانس خوانده شدن دارند و دیدن و پیدا کردن چیزهایی که سالی یک بار شانسش پیش می‌آید. نامه‌ای پیدا کردم از سوم دبیرستان، همکلاسی‌ها (بی‌نام) و معلم راهنما (با نام) ویژگی‌های هم را نوشته بودند. هیچ کدام از ویژگی‌های نوشته شده را دیگر نداشتم، بجز اینکه با تازه‌های تکنولوژی غریبم :) این را اولین بار سال 91 متوجه شدم خودم. و البته به کرات به دوستان گفته ام که تنظیماتم هماهنگ با تکنولوژیهای دهه70 میلادی است و هیچ جوره سازگار نیستم با تکنولوژی‌های روز و سرعت تحولاتش.

از نوشته‌ها داشتن اعتقادات محکم و ایستادن به پایشان، مودب بودن و چیزهایی از این دست بود. اینها را دیگر در خودم سراغ ندارم. چیزهایی هم بود که همان موقع هم در خود سراغ نداشتم، مثل استوار حرف زدن. و البته، نه تنها ویژگی‌های نوشته شده را نداشتم، بلکه نگاهم هم بهشان عوض شده بود، مثلا کمک به دیگران.

الغرض، نمی‌دانم چیستم.

زندگی نمایشی

فکر میکنم همه چیز ظاهری است، فقط پوشاننده است.فکر می‌کنم در هر نقطه ای که باشم خلأ به من هجوم می آورد. حیات مصفای خانه ای قدیمی را تصور میکنم. حصیری که از دیوار آویزان است. پله‌ها، گلها، نور. من گوشه حیاط هستم و آنچه در گوشه ای دیگر است از من دور است و حیاط برایم خالی است.

خانه ها برایم خالی است. مکعبهای گچی، کفهایی که بازتاب نور پنجره بر آن پیداست، نور سقفی، مبلمانها، گلدان کنارش. دیوارهای خالی، دیوارهای خالی. گوشه این پذیرایی هستم و انگار برایم خالی است. حتی اگر پر از مهمان باشد برایم خالی است. من روی صندلی این کنار نشسته ام و بعد از من فاصله هست و بعد از فاصله چیزهایی در دوردست، و کنارم خالی است.

خیابانی است با درختان افراشته، سایه وش. از بیرون شیشه مغازه ای رد می شوم که چراغ شلنگی قرمزی معرفی اش می کند. نمای خانه‌ها آجری است، پنجره ها با تصویر آسمان ابری، با پرده ها و نورها. دری کهنه. اما انگار در شهرک سینمایی باشم. میدانم همه چیز از یونولیت است، رنگ است فقط. به همان سرعتی که برپا شده برچیده خواهد شد. و اثری نخواهد ماند از مغازه و خانه. از آن در کهنه اثری نخواهد ماند. اگر در را باز کنم حتی اگر پشتش گرمترین جشنها و مهربانترین چهره ها باشد، انگار دری در میان کویر باز کرده باشم. کویر از این خانه پر تر است. فقط طبیعت به نظرم پر می آید. سنگها سرشارند، آبها. 

پشت ساختمانهای این خیابان چه هست؟ سرزندگی کجاست؟ من آنچه پشت در است را می خواهم چون صدایش را می شنوم. اما نه زندگی نمایشی را. ماشین و خانه بودن و نبودنشان یکی است. هرچه برای چشم دیگران باشد. هرچه وزنش و اعتبارش را چشم دیگران تعیین کند، از پیش خالی است. هرچه روزی نیست شود خالی است. هرچه اثر انسانی داشته باشد، انسانی دیگر آن را خواهد شست. آنچه فرای اثر انسانی باشد و خالی نباشد چیست؟ من آنچه پشت این در است را میخواهم.