زندگی نمایشی

فکر میکنم همه چیز ظاهری است، فقط پوشاننده است.فکر می‌کنم در هر نقطه ای که باشم خلأ به من هجوم می آورد. حیات مصفای خانه ای قدیمی را تصور میکنم. حصیری که از دیوار آویزان است. پله‌ها، گلها، نور. من گوشه حیاط هستم و آنچه در گوشه ای دیگر است از من دور است و حیاط برایم خالی است.

خانه ها برایم خالی است. مکعبهای گچی، کفهایی که بازتاب نور پنجره بر آن پیداست، نور سقفی، مبلمانها، گلدان کنارش. دیوارهای خالی، دیوارهای خالی. گوشه این پذیرایی هستم و انگار برایم خالی است. حتی اگر پر از مهمان باشد برایم خالی است. من روی صندلی این کنار نشسته ام و بعد از من فاصله هست و بعد از فاصله چیزهایی در دوردست، و کنارم خالی است.

خیابانی است با درختان افراشته، سایه وش. از بیرون شیشه مغازه ای رد می شوم که چراغ شلنگی قرمزی معرفی اش می کند. نمای خانه‌ها آجری است، پنجره ها با تصویر آسمان ابری، با پرده ها و نورها. دری کهنه. اما انگار در شهرک سینمایی باشم. میدانم همه چیز از یونولیت است، رنگ است فقط. به همان سرعتی که برپا شده برچیده خواهد شد. و اثری نخواهد ماند از مغازه و خانه. از آن در کهنه اثری نخواهد ماند. اگر در را باز کنم حتی اگر پشتش گرمترین جشنها و مهربانترین چهره ها باشد، انگار دری در میان کویر باز کرده باشم. کویر از این خانه پر تر است. فقط طبیعت به نظرم پر می آید. سنگها سرشارند، آبها. 

پشت ساختمانهای این خیابان چه هست؟ سرزندگی کجاست؟ من آنچه پشت در است را می خواهم چون صدایش را می شنوم. اما نه زندگی نمایشی را. ماشین و خانه بودن و نبودنشان یکی است. هرچه برای چشم دیگران باشد. هرچه وزنش و اعتبارش را چشم دیگران تعیین کند، از پیش خالی است. هرچه روزی نیست شود خالی است. هرچه اثر انسانی داشته باشد، انسانی دیگر آن را خواهد شست. آنچه فرای اثر انسانی باشد و خالی نباشد چیست؟ من آنچه پشت این در است را میخواهم.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد