با پای از ره مانده در این دشت تبدار

مرا به خلسه می‌برد حضور ناگهانیت
سلام و حال پرسی و شروع خوش زبانیت
فقط نه کوچه باغ ما ... فقط نه اینکه این محل
احاطه کرده شهر را شعاع مهربانیت
دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مرا
چه وعده‌ها که میدهی به رغم ناتوانیت
جواب کن به جز مرا … صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانیت
بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده‌ای
سپس سر مرا بِبَر به جای مژدگانیت
کاظم بهمنی

درک جدید من از فمینیسم

ذهن من خیلی این روزها درگیر حقوق و جایگاه زنانه (حالا خود این طرز تفکر جنسیت زده اس که یه مرد بیاد فک کنه به جایگاه زنان؟ یا چی؟) در جامعه ی مذهبی، در جامعه ی سکولار و تمامن آزاد، در هستی. این روزها هم چندتا پیام دیدم از اینکه 200 300 سال پیش در همه ی فرهنگها هر کسی به طریق خودش استدلال میکرده که زنان حق رای یا رانندگی یا تصمیم گیری ندارن.

خب حالا نکته ای که دارم اینه که این خانومای فعال برای تغییر این شرایط، دنبال این نبودن که حقشون رو بگیرن (مثلن برای ما بشه حق دوچرخه سواری). تا حدودی هم دنبال این نبودن که جایگاهشون رو تو جامعه ارتقا بدن. یعنی هم پای مردا بشن مثلن و نقشهایی که اونا دارن رو بگیرن. بلکه به نظر میاد که دنبال به هم زدن نظم موجود هستن. به این معنی که میخوان جهانی که توش "نقش زن" (و "نقش مرد") تعریف شده رو بر بیاندازن و جهانی جدید تولید کنن که توش نقشی از پیش مشخص وجود نداشته باشه.

در نتیجه کسی به خاطر قد کوتاه بودن مانعی نداشته باشه که بسکتبال بازی کنه با آدمای یک و نودی. (نه اینکه لیگ بسکتبال کوتاه قامتان وجود داشته باشه چون این طرز نگاه بالاخره تهش یک ارزش قائل شدن برای نظم موجود وجود داره).

در واقع این طرز تفکر میگه اگر گروهی در اقلیت یا محروم می کوشه برای جایگاه و حقوقش، داره برای زدودن این نقش و نظمی که این نقشها رو تعریف کرده می کوشه.


اما سوالی که هست اینه که خب آیا جهان بدون نقش میشه؟ بدون نظم میشه؟ نظم از هدفش و غایتش میاد، نقشها از طرحی میان که آدمها میریزن. یعنی آیا نتیجه ی این کوششها نمیشه که یه طرح دیگه ایجاد میشه و نقشهای جدید؟ به هر حال اگه بخوایم طرح به درد بخوری داشته باشیم (اصولی روشن و شفاف داشته باشه) و نخوایم به یه سری کلمات کلی و با مرزهای غیر شفاف دلخوش کنیم، چاره ای نیست جز تعریف و عملکردن در غالب غایتها و نقشهایی که ازشون بیرون میاد.


خب اینجا سوال بعدی که پیش میاد اینه که نقش یعنی چی. نقش به معنی که یک دستورالعمل وجود داره و کسی باید صددرصد به اون پایبند باشه. یا به این معنی که اصولی وجود داره و ما باید در راستای اون اصول بکوشیم (اون اصول برای هر کسی یک سری قواعدی بر میکشن). یا اینکه نقش یعنی یک سری قالب مشخص که از اصول غایی استخراج میشه کرد و آدمها در اون قالبها مطابق اون اصول رفتار میکنن (ممکنه قالبها هم در طول زمان عوض بشن)

به هر حال نمیتونیم بگیم اصولی وجود نداره در زندگی فردی یا جمعی، و اگر نتونیم این اصول رو شفاف کنیم عملن اصولی نداریم. شفاف شدنش هم تقریبن مستقیمن میرسه به دستورالعمل و قالب.

قابها 2

در دو هفته ی اخیر سه نفر از دوستانم رفتن خارج برای ادامه ی تحصیلاتشون. چندباری دیدمشون قبل رفتن. طبق معمول درگیر موفقیتهای دیگران شدم و دلم خواست در موقعیتشون باشم. خصوصن که با کمال گرایی هم ترکیب میشه و هی فکر میکنم که خب اینکه کاری نداره و با بقیه تداخلی ایجاد نمیکنه! خیلی رستم طور

اما حسی که داشتم متفاوت بود. به نظرم واقع بینانه و پیش برنده اومد. اینکه هدفی داشته باشم و بهش پایبند باشم. و براش تلاش کنم. در واقع خیلی خارج نزنم ازش! بلافاصله هم این اومد تو ذهنم که با هدفهایی که دارم (موقعیتهایی که دوس دارم توشون  قرار بگیرم) چقدر نقشه ی رفتن به خارج (اون هم جای خیلی تاپ که قطعن زحمت زیادی داره) سازگاری داره؟

اما خب اینکه نمونه ی موفق همسن و همشرایط داشته باشم دورم خیلی خوبه. خیلی آدمهای دوروبرم آدمهایی هستن که به بالا و جلو نگاه نمیکنن. و این خیلی خوبه که بتونی برای پیشرفت حست رو از دوروبرت بگیری و یه تنه با خودت و دنیا مبارزه نکنی.

و البته فضام هم کلن این روزها این هست که هزینه ی هدفها و ناسازگاری کارهایی که میخوای با هم انجام بدی رو در نظر میگیرم.

علم و دین 2

اما کجاها کفه ی علم سنگینتره؟

یکی اینکه توی دین خیلی زودتر به مرحله ای میرسی که پاسخی قابل دسترسی نیست (لااقل الان تلقی عمومی اینه) اما تو علم هی میتونی بری جلو