روشنفکری آسان است

با این که در ظاهر این طور نیست، کاری ندارد مثل شهاب حسینی بودن در فروشنده، یک روشنفکر میان رده به نظر من.

ادای انسان های اخلاقی را در آوردن، ژست بی طرفی گرفتن، هی گفتن که این نهایت تلاش من است، هی بی عدالتی های جهان را مرور کردن و حرص خوردن، این روشنفکری میان رده ی بی ارزش ضد اخلاق...

به مثابه

برای من نوشتن به مثابه تفکر است. فکرها وقتی فکرند که روی کاغذ بیایند،  وگرنه هذیان های ذهنی اند.

حالا، که زبان نوشتنم الکن است، تکلیف چیست؟

مساله ی مقصر

در موضوع آلودگی هوا دنبال مقصر می گردند و هیچ کس گردن نمی گیرد. مشکل اینجاست که مساله اصلن پیدا کردن مقصر نیست! مساله این است که هر کس سهمش را در برطرف کردن الودگی هوا بداند و برایش بکوشد (حتی المقدور).

این مشکل، یعنی اشتباه گرفتن محل مساله، مبتلا به است و گاهی تعمدی و گاهی غیر تعمدی است.

مثلا قضیه ی نفوذ همین است. یا قضایای 88 همین بود. موضوع سوء تدبیر های احمدی نژاد یا برخی بی عدالتی ها و نا کارآمدی ها و غیرو که نفهمیدیم چی شد کارو کشوندن ضدیت با نظام.

یا بحث انقلابی غیر انقلابی کردن در هر موضوعی هم همین طور است. بی عرضگی از آرمانخواهی جداست.

سوال بحرانى

دیروز سر کلاس مقدمه استاد رو به من گفت بگو مارکسیسم چیه، من هم بر بر نگاش کردم!! دلیلش دو تا چیز بود:

اول این که با اینکه برام واضح بود مارکسیسم چیه اما قابل بیان نبود، به بیان دیگر اونقد مطلب قابل گفتن در موردش نداشتم، یه حس کلى بود

دوم هم اینکه همون اندکى که مى دونستم رو هم نمیتونستم بگم! فن بیانم افتضاح شده

نوشتن

باید نوشت، باید طولانی نوشت

باید بنویسم، طولانی هم بنویسم، ولی.... می شود؟

سرکشى

سرکش باید بود

(تا جوانى هست)

از روزهای تازه

گذران وقت در  اقتصاد تهران تاسفم را بر می انگیزد. چی باعث می شود یک دانشکده اینقدر بی دیسیپلین بشود؟

کژی پارادایم دینی

کدام آیه برای کدام بیماری خوب است؟! کدام آیه برای زلزله؟ کدام آیه برای پیدا کردن گمشده؟ چرا این سوال ها عجیب نیستند؟

وقتی جبرئیل فریاد می زد "الهاکم التکاثر، حتی زرتم المقابر!" نشانی از گرفتاری های شخصی یا دنیایی در وحی و آیین تازه نبود.

به نظر می رسد پارادایم دینی شیفت خورده! آن جنبشی که جامعه ی شکاف خورده ی جاهلیت را مانند دریا مهربان و خروشان و پیوسته کرد چه شد که به یک ماجرای اساطیری تخدیرکننده بدل شد؟

to be continued

ملازمت یا تلازم

اینکه ویژگی های اساسی انسان سرچشمه ای جز تکامل ندارند یک فرضیه ی علمی است. ابتنای این فرضیه ی علمی قطعا بر این است که حیات/ویژگی های موجودات زنده منشئی فراتر از ماده ندارد. این دیدگاه بلاشک یک دیدگاه فلسفی است.

در مقابل این دیدگاه (که می توان آن را بدون داوری ارزشی، الحادی یا مادی نامید) دیدگاهی دیگر (به نام الهی یا توحیدی، بی هیچ داوری ارزشی) است که ماده را دارای ماورایی می داند. و همین دیدگاه منجر می شود که فرضیه ی علمی دیگری(؟) حیات/ویژگی های موجودات زنده را (لااقل در برخی جنبه ها، که البته بایست اساسی باشند)  دارای سرچشمه ای غیر تکاملی یا ماورایی بداند. علامت سوال فوق برای این است که آیا واقعا چنین فرضیه ی علمی با چنان پایه ی فلسفی، قابل شکلگیری، آزمایش تجربی و بستر تکنولوژی شدن هست؟

در سالهای اخیر تکاپوهای علمی بسیاری در کاوش ساختار مغز  شکل گرفته اند. جدیدترین این پویشها به عنوان علوم شناختی زمینه های گوناگون فلسفی و علمی را به هم پیوند داده است. علوم شناختی در جست و جوی رابطه ی مغز brain (به عنوان بعد مادی موضوع این علم) و ذهن mind (به عنوان بعد معنوی این علم) است. این علم بنابر این تعریف موضوع، آوردگاه دیدگاه های فلسفی به حیات است.

علی ای حال، سوال نویسنده این است که یافتن ارتباط بین فعل و انفعلات فیزیکی، شیمیایی، الکتریکی، زیستی و ... مغز با فرآیندهای شناختی و مرتبط با ذهن، که هرگز دور از دسترس نیست و بسیاری ابعاد آن تا کنون کشف و هویدا شده، در وهله ی اول به معنای یک ملازمت است نه یک تلازم، همانطور که در بقیه ی موجودات دارای هوش (به هر نسبتی) همینطور است. اینکه هوشمندی، اراده، و ... سایر ویژگی های غیر مادی (یعنی غیرزیستی و غیرفیزیکی) زندگان (اگر آنها را  صرفا نامگذاری اتفاقاتی اجتماعی ندانیم) محصول فرآیندهای زیستی نورون هاست یا بالعکس یا حالتی سوم، سوالی دیگر در ساحتی دیگر است.

البته، وقتی که بیماری وسواس با یک نوروسرجری برطرف می شود، همه ی بنیانهای فلسفی بر خود می لرزند.

i was talking with my mom the other night...

چند شب پیش داشتم با مامان صحبت می کردم، موضوع در مورد دانشگاه و تحصیل من بود

در خلال بحث گفتم خوبی شریف این بود که جامعه اش آدماش خوب بود، اصلا در دانشگاه هیچ چیز مهم نیست، درس و اینها مهم نیست، آدمهایی که هستند مهم اند. (نقل به مضمون)

بعد بلافاصله احساس کردم دارم دروغ می گویم. نه اینکه غلط گفته باشم.

شاید حساب حساب باوری است که نیست. من می دانم نتورکینگ در دانشگاه به مراتب از تحصیل مهم تر است اما کمیتم تویش لنگ است. تازه درس در دانشگاه مهم است به چند دلیل...

این چندوقته در مورد همه ی حرفهایم همین حس را دارم. ناباوری.

شاید به خاطر رهانشدن از خاطرات تلخ پیشین باشد. شاید علتش دست بالا گرفتن همه چیز و خطاناپذیر دانستن انسان آرمانی است. شاید خلاص نشدن از سرزنشهای بی پایان بعضی هاست که خودشان پایان یافته اند. شاید علتش جمود و بی تحرکی است.

به هر حال هرچه که هست بهتر است تمام شود :)