صدف تا صدف موج غم با منه

ﯾﮏ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ، ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭﺣﯽ
ﯾﮏ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﯼ ﻣﺠﺮﻭﺣﯽ

ﮐﻪ ﭘﯿﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﻋﻤﻖ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻫﺎ
ﺑﺎ ﺷﮏ ﺗﻨﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺍﻧﺒﻮﻫﯽ

ﺁﺩﻡ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﻟﻬﺴﺘﺎﻧﯽ
ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻓﺎﺭﻕ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﻧﺪﻭﻫﯽ

ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻧﺪ
ﺑﺎ ﻣﺰﻩ ﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺩﻣﻨﻮﺵ ﮔﻞ ﮐﻮﻫﯽ...

ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﯿﺮ، ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﺮﯾﻨﺖ
ﺑﺎ ﻣﺰﻩ ﯼ ﺗﻠﺦ ﺗﻼ‌ﻃﻢ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻨﺖ

ﺑﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﻓﻨﺠﺎﻥ
ﺩﻭﺩﯼ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﺮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺸﮏ ﻭ ﺳﻨﮕﯿﻨﺖ

ﻣﺜﻞ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﻓﻪ ﻏﻢ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﻪ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ

ﯾﮏ ﻣﻀﻄﺮﺏ، ﯾﮏ ﺗﺎﻭﻝ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ
ﮐﻮﻟﯽ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﮊﺳﺖ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ

ﯾﮏ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﻟﺐ ﺯﺩﻩ، ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﺸﮑﯽ ﭘﻮﺵ
ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺐ ﻫﺎﯾﺶ ﻭﺭﻡ ﺩﺍﺭﺩ

ﻣﺜﻞ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﺳﺖ
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﻢ ﺩﺍﺭﺩ...

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﻓﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﺪ
ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺷﺮﺡ ﺣﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﺪ

ﺗﻮ ﺍﺷﺘﯿﺎﻕ ﮐﺎﻓﻪ ﺍﯼ! ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻟﺒﺮﯾﺰﯼ
ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺗﻠﺨﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺧﻠﻖ ﻣﯿﺮﯾﺰﯼ

ﻣﻦ ﻏﺮﺑﺖ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻟﺐ ﭘﺮ ﭘﺸﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻡ
ﮐﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ...

ﺗﻠﺨﯽ ﻭ ﻃﻌﻢ ﺗﺮﺵ ﺗﺮﮎ ﻭ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺒﺎﮐﻮ
ﯾﮏ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﺴﻢ ﺑﺎ ﺩﻭﻧﺦ ﺍﺑﺮﻭ

ﺑﺎ ﯾﮏ ﻭﺟﺐ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﺩﺭ ﭼﻨﮓ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ
ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺸﺖ ﭘﺎﺭﮎ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ

ﺑﺎ ﯾﮏ ﮔﺮﻡ ﺍﻓﺴﻮﻥ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﯿﮕﺎﺭ
ﻣﻦ ﻧﺸﺌﻪ ﺍﻡ، ﻟﻄﻔﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﺮﺩﺍﺭ

مرتضی درخشان


مثلن این آهنگ را همزمان گوش کنید: https://soundcloud.com/crowsintherain/the-last-cherry-blossom

دیوانگی و عاقلی

چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها (در شرح زندگانی مولانا آقای بدیع الزمان فروزانفر این مصرع را این شکلی آورده که برای من دلچسب تر است: مرا اگر تو ندانی)
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها
چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب‌ها
خضردلی که ز آب حیات عشق چشید
کساد شد بر آن کس زلال مشرب‌ها
به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین
دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب‌ها
دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور
عقول خیره در آن چهره‌ها و غبغب‌ها
ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند
به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب‌ها
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
چو آفتاب منزه ز جمله مرکب‌ها
نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها
نه خوف قطع و جداییست چون مرکب‌ها
عنایتش بگزیدست از پی جان‌ها
مسببش بخریدست از مسبب‌ها
گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست
که عشق چون زر کانست و آن مذهب‌ها
سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها
کذبت حاشا لکن ملاحه و بها
ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن
و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزونترست جمالش ز جمله دب‌ها

حضرت مولوی

شکستن انحصار روایت

دنیای روایتهای زندگی برای اینکه آدم تصویر مریض و خرابی نداشته باشه از اطرافش لازمه یه مقدار تناقض آمیز باشه و به هیچ وجه انحصار نداشته باشه

علی الخصوص اینکه اصحاب قدرت آگاهانه تلاش میکنن این "تناقض آمیزی ضروری روایتها" رو هم بیارن تو سبد رسانه ای شون تا انحصارشون حفظ بشه. فکر کنم مشخص هم هست که چرا اصحاب قدرت دنبال انحصار روایت اند چون همه چیز زندگی ما رو روایتها تعیین می کنن!

پارامتر دوم هم تو سبد اصحاب قدرت و ثروت البته گستردگی و پوشوندن همه چیزه

خب، حالا برای شکستن انحصار بی بی سی چه باید کرد؟ :)

تو جای من باش تا باورت شه

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم
می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم
که من بی‌دل بی یار نه مرد سفرم
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد
بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرف‌ها بینی آلوده به خون جگرم
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخن‌های ترم
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نماندست مجال حضرم
سرو بالای تو در باغ تصور برپای
شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم
گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست
که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
به مگسران ملامت ز کنار شکرم
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

عالیجناب سعدی (چه کرده حقیقتن...)

کفریات

مذهبی بودن یه جورایی آدمو به انفعال میتونه بکشونه که البته من باور دارم این یه چیز اشتباهیه و اولیا خدا اصلن اینجوری نبودن

مثلن میتونه کاسب/تاجر/صنعتگر رو بکشونه به فکر نکردن به سود

یا در صحنه های اجتماعی آدم پی حقش نره

یا کلن بکشه زیر اندیشه پیشرفت

آهای گل هیاهو

چه باید کرد با چشمت که در تکرار این لذت
جدایى مى شود افسوس و ماندن مى شود عادت

بیا عهدی کنیم امروز، روز اول دیدار
اگر رفتیم بی برگشت، اگر ماندیم بی منت

تو باید سهم من باشی اگر معیار دل باشد
ولی دق داد تا دادت به من تقدیر بی دقّت

جوانی رفت و در آغوش تو من تازه فهمیدم
چه می گویند وقتی می کنند از زندگی صحبت

خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم امّا
دل یک آدم سرسخت را بردی ، خداقوّت!

سید تقی سیدی

من، به لبخندی...

فنجان چای... تریاکِ حل شده... غروب
سر را فقط بکوب به دیوار هی بکوب
امکان ندارد از در ِ مستی گریختن
اینگونه از تحمّل هستی گریختن
فنجان چای، تریاک حل شده، غروب
سر را فقط بکوب به دیوار هی بکوب
سیگار پشت سیگار آتش بزن... بخند
اینها کفاف وزن زمان را نمی دهند
اصلاً ببین کجای جهان ایستاده ای
از دست داده ای، فقط از دست داده ای
با خود بلند حرف بزن سر تکان بده
هر روز بیشتر متفاوت نشان بده
این سرنوشت توست «کسی مثل هیچ کس»
اصلاً تو آمدی که بمیری... همین و بس

علی کریمی کلایه

روزه اینترنت

تو توییتر یه نفر نوشته بود روزه اینترنت هم فکر بدی نیست

در آن به ذهنم رسید که سریع کلید بزنمش، مثلن هفته ای یه روز نباشم کلن

بعد به ذهنم اومد که بعدش که میام، یه مدت بیشتر وقت میذارم که بایاس بشم با شرایط قبلی!

حتی همین روزه ی ظاهری ماه رمضون هم تغییرات دائمی چقدر میاره مگه؟ (چه حیف البته...)

فی الواقع اول نباید حالت اعتیاد داشته باشه! یا اگه روزه شو میگیری باید برای ترک اعتیاد باشه. بعدش اگه هر چند وقت یه بار بذاریش کنار دوباره برگردی بهش خوبه. که کمک کنه عادتش نکنی و غرق نشی توش.

یادمه ناظممون میگفت سریالهای ماه رمضون رو هر شب یکیشونو نمیبینه! بعد تکرار و ایناش رو هم نمیرسید ببینه در نتیجه عادت نمیکرد

حالا آماده باشید که میخوام روزه کنم با اینترنتم

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

وطن تویی و غریب آنکه از تو دور افتاد

به روی هیچ کس آغوش دوست بسته مباد

علیرضا بدیع

ماه فهمیدن

در این ماه که شیاطین بسته ان ( گناه که کمتره سر جای خود)، احتمال اینکه درست بفهمیم بیشتره، خوبه وقتمون رو اسراف چیزهایی که بعدن هم میشه رفت سراغشون نکنیم و قرآن و مطالب مذهبی دست اول زیاد بخونیم. مواجهه مون رو بالا ببریم خلاصه

تردید

از لحظه ای که تیتراژ شبی که ماه کامل شد رفت، تا الان درگیر "تردید" ام و متنفرترم از همیشه ازش

آدم مردد بدبخت تر از آدم مطمئنیه که داره با صد کیلومتر سرعت میره ته دره. چون آخرش جاش همون ته دره اس و در طول راه هم عذاب کشیده! اون حداقل از مسیرش لذت برده

مثل عبدالحمید، یا مثل عمر سعد. الان قشنگ  حس میکنم  تردید چجوری وجودشون رو داغون کرده، نوسانیشون کرده، واقعیت رو با وهم قاطی کرده براشون، تهش هم سند بدبختشون امضا شده با یه دست لرزون.

این تردیده؟ ندونستن درست و غلطه؟ یا شک داشتن تو انجام غلطه؟ وجدان درده؟ کج فهمیه؟

چیه این کوفتی آخه...

عاقبت دلهای ما را با غم هم آشنا کرد

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می‌شد گذشت... وسوسه اما نمی‌گذاشت

این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت

فاضل نظری

یک سوال همیشگی

یک فکری که هست اینه که همیشه مهمترین کار کاریه که جلوته، هیچ زمانی وجود نداره مگر زمان حال

و باید موضع درست نسبت بهش داشته باشی

اگه مربی مهد کودکی، مهمترین چیز بچه ایه که جلوته

اگه دانشجویی مشق فردات مهمترین چیزه

و قس علی هذا

اما اما عمیقن عمیقن عمیقن این قضیه که اتفاق پیرامونت چیه اصلی ترین مواجهه ات چیه چه موضعی باید بگیری چه کاری باید بکنی

شدیدن بستگی داره به بینشهای عمیقت نسبت به آینده ی وجودت و جهان و مسیری که تا الان اومدی و ارزشی که برای خودت قائلی

یعنی میخوام بگم پشت یه سوال کوچولو و یه فکر مثبت کوچیک، هزار هزار مسئله خفته که درگیریم باهاش

حالا حقیقتن من فقط درگیرم باهاش یا همه همینجوری ان تا حدودی؟

یاران چه چاره سازم

ای یار جفا کرده پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده

***

از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای
آرام جان و مونس قلب رمیده‌ای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان دریده‌ای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیده‌ای
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیده‌ای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده‌ای