چیز جدیدی که امروز یاد گرفتم

مفهوم sunk tank در مقطع تصمیم گیری، که یعنی نمیتونی در تصمیم گیری به هزینه هایی که دادی فکر کنی. اونا رفتن، گذشته تموم شده. باید برای الان (و آینده ات) تصمیم بگیری.

الان دارم به این فکر می کنم که یک نتیجه ی درست نیست که تصمیم گیری رو موجه می کنه. و همین طور بالعکس، نتیجه ی غلط هم تصمیم گیری رو ناموجه نمیکنه.

در تعریف عصر دیجیتال به بیان بنده

به نظرم، اسم گذاری مال بعد از ظهور کامپیوترهاست. قبل از آن، ما برای چیزهای بسیط اسم می گذاشتیم، حد و مرز مشخصی نداشتند، نمیدانستیم چه کار می کنند و چی هستند و برایشان اسم می گذاشتیم.

ولی بعد از کامپیوترها. کامپیوترها که آمدند برای متغیرها اسم گذاشتیم. برای دستورات اسم گذاشتیم. این چند خط کد از این دستورها تشکیل و شده و این کار را می کند. برای چیزهای بسیط اسم نمی گذاشتیم. برای چیزهای ریز نقلی که زیر و بمشان را می دانستیم اسم گذاشتیم. برای چهارتا دونه کارکرد اسم گذاشتیم. بعد کم کم همه چیز را محدود و با تعریف مشخص خواستیم و دیدیم. همه چیز برایمان دودوتا چهارتا شد و منطقی بودن برایمان مهم شد. زندگی برایمان کوچک و کپسولی شد. گام به گام شد! مرحله ای شد.

عصر کامپیوترها، عصر اسم گذاشتن و محدود کردن است. یک محدود کردن ذهنی کم حاصل. یک گول زدنِ سرگرمی-وش!

چه شد آن دنیای بسیط درهم و برهمِ درست و درمان خواستنی و زندگی کردنی؟

عبور از قضاوت

در مسئله ی قضاوت، که بکنیم یا نکنیم بالاخره، به این نتیجه رسیده ام
خود را در معرض قضاوتهای دیگران قرار بده، راحت باش، هی گیر نده که تو داری منو قضاوت می کنی، بذا نظرشو بهت بگه، به چشم نظر نگاه کن بیشتر تا قضاوت، و اگه حرفش درست نبود خب نبود، اگه بود تو خیلی نعمت گیرت اومده.

و دیگران را بی تعصب قضاوت کن، کنکاش نکن که حتمن حرفت ادق باشه! بگو به نظرم این میاد، گیر نده که حتمن باید اینجوری باشه که من می گم، نتیجه گرا نباش خیلی اینجا! نتیجه رو بنداز رو اینکه از بحثتون یه حرف نوی به درد بخور در بیاد

و البته، کلن اینکه نباید قضاوت کرد حرف مهملی هست، فرای اینکه هر حکم کلی ای غلطه

از سری نقدهای من بر اقتصاد 3

بنگرید این تقابل را!:

تقابل مفهوم رقابت در اقتصاد (برای مثلن کنترل قیمت و افزایش کارایی) با مفهوم انصاف

ببینید چه گرگهایی هستن تو بازار اقتصاد کلاسیک و چه شرافتمندانی هستند کسانی که سنگ محک فعالیت اقتصادیشون انصافه

درمانگری بلیتفروش درون

یادتونه بلیت اتوبوس کاغذیا رو؟ ده تا شو با هم میخریدیم؟ دونه ای ده تومن بود یا صد تومن؟ صد تومن فک کنم. غالبن بلیتفروشها پیرمردهای خسته ای بودن توی دکه های کوچیک آهنی. کجان الان؟ همه ی ما یه بلیتفروش پیر خسته ی درون داریم که نگرانه با تحول زندگی، شغلش و ارزشش از دست بره. چی کار کنیم تو تحولات بمونیم و نابود نشیم  و تاب بیاریم؟

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک

۵سال طول کشید تا جرات یک روز نشستن در آتلیه شیش را پیدا کنم (کاری که میتوانست سرنوشت را تغییر دهد)

و این اتفاق دیروز افتاد

و جالب اینکه وقتی افتاد که از همه بریده بودم، دقیقن برعکس آنچه فکر میکردم، که ارتباط با دیگران و توانا شدن در آن به من توانایی میدهد تا بروم و کارهایی را بکنم، وقتی خودم ناچار به در افتادن شدم

عنوان از سر گندگی انتخاب شده است

قطبش

به نظر شما ما آدمها دسته بندی رو باور می کنیم؟ به محض اینکه، حتی الکی، تو دو یا چند تیم قرار می گیریم، شروع به تخاصم می کنیم؟

تا حالا نشده کَل کَل های دو گروه دوست که دارن بازی می کنن زیادی جدی بشه؟

این روزها، یا همه ی روزها، همه سعی می کنن منصرفم کنن، انگار میترسن تیمکشیها به هم بخوره و قدرتشون از دستشون بره

جهان خلاصه شده ی ما

یک جورهایی، در جهان اَپ ها، در جهان خلاصه شده ی ما، رفتن دیگر بی معنی شده، و رسیدن بی معنی شده، همه چیز هست، در لحظه باید بود، نه بودنی پس از شدنی، بودنی و هستنی.

یا هستی یا نیستی، بین این دو وضعیت راهی نیست.

ترمز را بکشیم :)

چی می گم؟؟

هیشکی مثه من تو رو دوس نداره اینو از تو چشام می تونی بخونی :))

یه عصری هم بود، مثلن در نظر بگیرید ده سال، که ما تو کمر این عصر راهنمایی و اول دبیرستان بودیم، عصر این آهنگای این فازی، تازه خواننده ها داشتن زیاد می شدن، مثل همین آهنگی که توی عنوان نوشتم بخشیشو، همه آهنگا همین تم بود ...

چقدر نوستالژیک شدم الان :) چقد حمید عسگری و امثالهم در ساختن نوجوونی من نقش آفرینی کرده اند :)))

از کار این روزها

از یه قاب شیشه ای، دنیای رنگی بقیه رو نگاه می کنم

( استایل گاید می خونم:) )