علم و دین

کجاها علم به دین میبازه؟ به نظرم یکی از روشن ترین ها (و نسبتن کم اهمیت ترین ها) این رازآلودگی و حیرته، تو علم خیلی همه چیز جدی و مهمه، اما تو دین حالت داستانی و شاعرانگی داره و خیلی روشن نیست. تو دائم در مقام شگفتی هستی اما علم شگفتی رو میخواد بکشه.

اما جای مهمتر، این "پذیرفتن آنچه نمیتوانم تغییر دهم" هستش. علم عملن میخواد هر مانعی رو سرکوب کنه اما دین کلی چیز داره که دست پیروانش نیست

(این علم سرکوبگر و قلدر هم البته محصولی از دوره های ما بعد رنسانسه)

یک اتفاق شاذ

آقا پنجشنبه ای با تاکسی داشتم برمیگشتم تهران، تو تاکسی یه خانمه جلو نشست که گفت از آمریکا اومده یه پسره یه کم کوچیکتر از خودم عقب نشست اینور سمت راننده، من وسط و یه خانومه هم اومد کنار پنجره ی سمت شاگرد عقب نشست. در راند اول رانندگی تا اون رستوران خسته هایی که راننده ها فقط وای می ایستن بین راه این خانومه دو سه بار اومد سر صحبت با من باز کنه و من هم از اونجایی که حس اطلاعات دادن داشتم سر رشته صحبت رو نگرفتم و خانومه هم دید من جواب نمیدم پیگیر نشد و البته دیری نپایید که من هم خوابم برد چون صبح اول وقت بود راه افتادنمون.

اما در راند دوم خانومه گفت بذار من وسط بشینم و تو قدت بلنده و خسته شدی و گفتم نه بابا اذیت میشین شما وسط و از این تعارفات که خانومه وسط نشست. ظرف ده دقیقه مکالمه رو با اون پسره شروع کرد و راننده تاکسی و اون خانم جلوییه هم کم کم اضافه شدن :) تا حالا همچین پلتیک سنگینی نخورده بودم. هدفون تو گوشم بود هی وسوسه میشدم یکیشو در بیارم گوش بدم ببینم اینا چی میگن هی نفس چاق درونم میگفت نه عزتت رو حفظ کن گوش نده.

خلاصه که تا آخر سفر کلی گرم گرفتن با هم و اینا :))


راننده هم آخر راه اون خانم جلویی از آمریکا اومده رو قرار شد دربست ببره ما رو خیلی پایینتر از ترمینال پیاده کرد که تو اون شلوغی مجبور نباشه بزنه کنار! برای ما هم خالی بست که نه همینجا آخرشه. چرا اینقدر حقیرن بعضی راننده ها؟... شاید چون شغلشون سخته، شاید چون درآمدشون اینقدر خرده خرده جمع میشه، شاید چون هر آدمی رو فقط یه بار می بینن. شاید چون سلطان جاده ان.

ناماندگاری، ماندگاری

دوست عزیزی هفته ی پیش چنین شبی رفت کانادا

و باز لعنت به این دنیای ناماندگار و فلک دون


انگار فقط میشه قدر لحظات گذرا رو دونست و نه بیشتر. همین که الان با دوستی نشستی، همین الان که نفس میتونی بکشی و از پنجره جنگل رو نگاه کنی. زودتر از اون چیزی که فکر میکنی میاد و بیشتر از چیزی که فکر میکنی واقعیه. مثل یه ضربه اس.

عجالتن قدردان همه ی دوستهایی هستم که هنوز میشه دیدشون و بغلشون کرد.

دین انتزاعی، انتزاع دینی

باز میخوام کفریات بنویسم


ذهن ما یه قابلیتی داره، که مجموعه ی چیزها رو کنار هم می چینه و یه تصویر کلی میسازه (فرض کنین یه پازل داریم که یه سری قطعاتش رو نداریم، اما باهاش یه تصویر رو میسازیم و جاهای خالی رو حدس میزنیم تا بفهمیم، با این دقت که اون طرح کلی که متناسب با اون پازل رو تکمیل میکنیم رو جعبه اش چاپ نشده و اون رو هم ما میسازیم، تعداد قطعات مفقود قابل توجهه و قاعده ی چیدمان مشخصی هم وجود نداره و میشه تیکه های مختلف رو به هم چسبوند-اگه پازل ساخته باشید می دونید که سازنده ی پازل در ساخت قطعات خیلی رعایت میکنه که قطعات اشتباه رو نتونی به هم وصل کنی!)

حالا این اتفاق در مورد دین هم می افته. تصویر کلی که ما از دین میسازیم، اینکه هر قاعده ای چه معنی ای میده، ارتباط مناسک و قواعد و شریعت با اخلاقیات، مفاهیم و معانی و اهداف، و اینکه اصلن این اهداف و معانی چی هستن، اینا زاییده ی ذهن/وجود ماست، نهفته در نیات ماست، یا در بطن اون کارها نهفته است

اخیرن خودم رو خیلی در این موضع میبینم که برای کارهای مذهبی که میکنم دارم معناتراشی میکنم. در واقع چالشی که اخیرن باهاش مواجه هستم، اینه که سازگاری بین مناسک و شریعت، و قواعد اخلاقی، برام زیر سوال رفته. آیا واقعن با رعایت اون کارها به اون چیزها میرسی؟ مثلن تو عبادت رو قبول میکنی، یا حیا رو، یا جهاد رو، اما میتونی مصادیقش رو هم بپذیری؟ اگه مصادیقش به اهدافش نرسید چی؟


اینجا چندتا مسئله پیش میاد. اول اینکه در حین انجام اون کار باید حواست باشه به هدفش. چیزی که در مورد هرکاری هست. اما (باز مثل خیلی از کارها!) نمیتونی دقیقن تعیین کنی که آیا یک کار برای یک هدف صددرصد موثره یا نه. خصوصن اینکه خیلی از کارها عواقب لاینتظر دارن. مثلن کتاب میخونی، وقتی به یه حد مشخصی که میرسی مثلن نوشتنت خوب میشه! یا ریزبینی ات زیاد میشه (میشه مثلن بگی هدف اصلی یا فرعی، اما از دید تجربه ی زندگی من نگاه میکنم). در مورد کارهای مذهبی یه پیچیدگی دیگه ای هم که هست اینه که اساسن خیلی وقتها در موضع پذیرش باید باشی و خیلی چون و چرا نکنی که این کار چقدر به اون هدف میرسه؟ می پذیری.(اصلن کی گفته نباید چون و چرا بکنی؟) اینجا مثلن نمیتونی با غیر مذهبی ها یا غیر معتقدین به شریعت محاجه کنی چون تفاوت مبنایی داری! اون داره به کارکرد و نتیجه بخش بودن کارهاش فکر میکنه (کاملن هم کمی و قابل لمس) و تو اساسن داری به معنای کارها و جنبه های شدیدن غیر قابل لمس زندگی حرف می زنی. البته اشتباهه که بگی این جنبه ها وجود ندارن! ولی خب... وقتی میخوای در مورد وجودش صحبت کنی به اون فراگیری هم که باور کردی هستن نیست. یعنی برای همه یه شکل و یه جور نیست... 

مسئله ی بعدی خود معنا و هدفه که چجوری ساخته میشه. بیشتر افعال ما صرفن متناسب با اهداف هستن نه اینکه دقیقن منطبق باشن برش. بیشتر کار رو باور ما، استمرار و تمرکز و از این چیزا به عهده دارن. یا مثلن به ذهنم میاد که خیلی از این اهداف و معانی رو برای کارها ما از فرط تکرار و تناسب قرارداد کردیم نه اینکه مستقیمن از دل هم در بیان. که باز البته با اصالتی که برای مذهب قائلیم جور در نمیاد. و البته، در رابطه ی با معنا، جهان معنایی ما نمیشه تناقض جدی داشته باشه و این روزها خب مذهب با ترندهای معناهای جهانی خیلی ناسازگاره و معلومه که سخته رسیدن بهش. چیز خیلی متفاوتی نیست مثلن با اینایی که مرده ی فلسفه هستن. فی النهایه البته، هدف واقعی قلبی تو با اون هدفی که برای اون کار میگن وجود داره باید یکی باشه، نباید ته دلت یه چیز دیگه رو بخواد.

مسئله ی آخر اینه که برای درک معنای اونها جان پاک و طاهری لازمه، یعنی نمیتونی به هر عمامه به سری مراجعه کنی بپرسی این کار برای چیه، یا فلان چیز یعنی چی. یکی که آب شده تو این آتیش میتونه جواب به درد بخور بده و شعله ورت کنه. یعنی یه حداقلی لازمه تا بعدش اون کار معنی دار باشه و اثربخش، و خب نمیشه اون کار رو بکنی تا به اون معنا برسی.


اما چرا میگم معناتراشی؟ برای اینکه احساس میکنم در یه لحظاتی وقتی عمیقن مورد سوال قرار میگیره رفتارم یا باورم برای خودم، از یه جای دیگه ی این مجموعه ای که به عنوان مذهب میشناسم سعی میکنم ارتباط منطقی ای بسازم تا معنا داشتن زندگی از بین نره و زندگی ام نا امن (نا امن تر از چیزی که الان هست) یعنی خودم رو حل میکنم توی مجموعه ای که باور کردم، حل کردن پیشینی، که اشتباهه، (در مقابل حل کردن پسینی، وقتی که یقین پیدا کردی و میری تو دل ماجرا)

چقدر از کارهای روزمره ی ماها، چقدر از کلیشه های عملی و ذهنی مون، چقدر از اون چیزهایی که از ته وجودمون بیرون میکشیم، فقط برای فرار از ناامنی هستن؟


شاید هم کلن قضیه رو دارم زیاد جدی میگیرم! یه ابهامیه که باید مدتی باهاش باشم تا حل بشه. شجاعت کندن از معناهای فرسوده و باطل و دل بستن و رفتن به سوی معناهای تازه و حقیقی رو کم کم تو خودم پیدا کنم.

شاید هم باید ببینم حقیقتن اون معناها و اهداف چی هستن. و برای من چقدر معنابخشن (در مقایسه با گزینه های دیگه)

اعتراف

میخوام اعتراف کنم سختترین کار دنیا هنوز برام اینه که بقیه رو بالاتر از خودم ببینم. سختمه، خیلی. خصوصن اگه طرف مقابل از کسایی باشه که تو کلیشه های عمیق و نهادینه شده ات پذیرفته باشی که هر آدمی از اون گروه ازت پایینتره! مثلن شهرستانیها! یا مثلن اونایی که چند سال کوچیکترن و موفقترن. روم به دیفال...

راه درمانش چیه؟ مدت مدیدی هستش که تمرکزم بر اینه که خصوصیات بدم رو قبول کنم و در جهت بهبود تلاش کنم و خودم رو تبرئه نکنم. و تا حدودی هم خصوصیات خوب دیگران رو وقتی در من نیست قدرشناسی کنم و تلاش کنم داشته باشم. اما به نظرم راه دیگه ای (راه بهتری) هم باید باشه.

مثلن اینکه میگن از بقیه تعریف کن وقتی این شعله در وجودت روشن میشه.

غافله ی عمر

بسم الله الرحمن الرحیم، و ما تدری نفسٌ بایِّ ارضٍ تموت


عموی پدرم یک شنبه ی هفته ی پیش رفت اونجایی که ازش اومده بود. دیروز (جمعه 4  مرداد گرماگرم) سومش بود تهران در مسجد حاجی حسن ملقب به صنیع دیوان (واقع در میان شاپور) و سه شنبه ی هفته ی پیش خاکسپاری و ترحیمش بود تو گلزار تفرش و مسجد عزیز ششناو.

لحظه ای که بدن کفنپوشش رو دیدم، یا لحظه ای که زیر تابوت رو گرفتم، یا وقتی که تلقینش رو میخوندن خیلی گرفتتم. فکر کنم دلیل اصلی توصیه ی پیغمبر به تشییع تازه گذشته همین یاد مرگه. یاد مرگ که نه، باور مرگ، باور تموم شدن، باور نبودن، باور چیزی که ازش هیچی نمیدونی و هیچی نمیتونی بفهمی، باور عمیق محدودیت و مرز داشتن، باور مقهور بودن

باور ناپایداری. تجربه ی مرگ برای خیلی ها میشه یک روز که بهشون زنگ بزنن که فلانی سکته کرده، فلان آقا یا خانم عزیز سالخورده که مایه برکت زندگی خودش و اطرافیان و خانواده شه، چند روز بستری بیمارستان و بعدش هم پر کشیدن. بعدش یاد نگاهش، یاد صداش، یاد چیزهای کوچیکی که حضورش رو می ساختن.

باور اینکه الان که دارم لیوان چایی رو آب میکشم همین لحظه ی مرگ منه. قطع روشهایی که بهشون خو گرفتی، روشی که شیر آب رو باز میکنی. روشی که چشمت میبینه و دستت خنکی رو حس میکنه، روشی که مغزت اینا رو استنباط میکنه. (اگر بخوام لائیک باشم، می نویسم نابودی ادراک، تموم شدن ادراک)

اما اما مرا نگرفت غیر از همون یک لحظه. هرچند قوی اما اون لحظه ای که در برابر این واقعیت عریان و عیان نشستم یک دم بیشتر نبود و تمام. بعدش جریان عادی. انگار یه وظیفه ای محول شده بهت که یه باری رو چند روز از نقطه ای به نقطه ای ببری  و خلاص. شوخی و خنده وسط کار، غصه های الکی از نگاه های غمگین بقیه. حرص و جوش سوتی ها و خرابکاریها. غم اختلافات خانوادگی مسخره که حتی یه همچین روزی هم که می فهمی هیچی ارزش دوری و نبخشیدن و نگذشتن رو نداره...

نزدیک ترین تجربه ای که به مرگ داشتم، تو سفر عشایری امسال اتفاق افتاد. لحظه ای که عقب افتادم و راه رو گم کردم و هیچ راهی برا تشخیصش نداشتم! هر چیز مانوسی ازم رخت بربسته بود. وحشت همه ی وجودم رو فرا گرفته بود. به باعث و بانی اون موقعیتی که توش بودم فحش و لعنت می فرستادم.  گم شدم، گم شدنی بدون احتمال پیدا شدن. با عصام به سنگ و درخت و گیاه ضربه می زدم. عمق وجودم یخ کرده بود. صدام رو کسی نمی شنید و صدای آشنایی نمی شنیدم. تا این که صدای کوچک زنگوله ای و صدای مردِ کوچکی اومد و راهنمام شد... نمیتونم عمق حسم رو با کلمات انتقال بدم. شاید نیم ساعت هم نشد اما قابش تو ذهنم حک شده مثل نقشهای سنگی. نور کج خورشید صبحگاهی. عرق شدید زیر بار سنگین پشتم. فحشهایی که از زبانم سرازیر می شد. صدای ناامیدم که خاموش میشه. حرکت زمان و توقفش فرقی نداشت. روشنی و تاریکی فرقی نداشت. و همین...

سوال اینه که چرا حس مرگ همراه با هراسه. کسی که از ناشناخته ها نمی ترسه از مرگ هم نمیترسه؟ صحبت از چیزی که مهارناپذیره و بی وقفه. احساسات انسانی و ادراکات انسانی در شکل موجود بهش راهی ندارن. ارتباطش با امروز نامعلومه. وقتی میاد امروز میره و دیگه هیچ وقت نمیاد. اما جورهای دیگه ای هم خودش رو وارد زندگی ما میکنه؟ جورهایی که مماس با قوای ادراکی و احساسی ما بشه؟ قابل ترجمه به کلام و تصویر باشه؟

اما حقیقتن چرا با هراس همراهه؟ مثل خدا، در عمقش چیز کمتری می یابی تا در ظاهرش.

چرا میزنیمش عقب از زندگی روزانه مون؟ یا مثلن چرا حساب پیری مون رو نمی کنیم؟ (اون هم تو این دوره زمونه ای که پیری یعنی مریضی و تنهایی و شکنجه ی تدریجی تا مرگ) یه توییت خوندم که نوشته بود بعضی اقوام بجای مردن میگن زنده نبودن! تا این حد تصور نبودن ناخوشاینده. سرگرم جذابیتهای زندگی شدن و سرگرم خود زندگی شدن و غافل از روی دیگر سکه اش، مرگ.

آدم تو چه سنی برا خودش کفن بخره خوبه؟ چه سنی وصیت بنویسه؟

تو فکر کردن به مرگ پندی هست؟ من چیز زیادی نمی بینم، بسیار می ترسم از بعدش. از کارهایی که قراره دامنمو بگیره. و امیدهای اندکِ اندکم ...

به ذهنم میاد که فکر کردن به مرگ رو باید همراه کرد با فکر کردن به امتداد. اراده ی ما، صدای ما، گامهای ما، تموم میشن و دیگه نیستن. خودمون نیستیم اما اعمالمون هست و نیاتمون هست از اون مهمتر. اولین کسی که از این امتداد برام حرف زد آقای فرید خواهشی بود که گفت اگر عمرت به یک شرکت اقتصادی گره بخوره میتونه بی نهایت سال عمر کنه. البته که خب این خیلی تداوم نادلخواهیه! و تداومهای بسیار مطلوبی هم هست. تداوم علمی به عنوان دم دست ترین مثال! سگش شرف داره به تداوم اقتصادی. البته که شرکت در گفته ی آقای خواهشی شرکت اقتصادی نبود بلکه نقش آفرینی فعال در هستی (البته در جهت منفعت و رفاه آوردن برای خود و خانواده در درجه ی اول و جامعه و همگان در درجه ی دوم) بود.

دیگر اینکه مرگ میتونه مشخص کنه چی واقعن مهمه و چی واقعن مهم نیست. به وضوح دیدم که اختلاف خانوادگی پوچترینه. یا بی اهمیت دانستن سلامتی. و البته در راس اینها تغییر دادن اوضاع به سمت یه کم بهتر. اما همه ی اینها ازم دور میشن وقتی یه مشکل (معمولن دوباره!) پیش میاد و تلخ ترین لحظه هاست و بی سرانجام و پایان یافته ترین...


خاتمه ی این نوشته شعری باشه از قیصر امین پور به نام "حرف آخر":

هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار پوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری

قابها

امشب حین دیدن استوریهای اینستاگرام (لعنت الله علیه) حج حامد عسکری ضمن اینکه دلم قنج میزد برای کشفیاتش و عکسهایش با آدمها، و دلم قنج میزد برای نگاهش، یک آن حس کردم من اگر آنجا باشم آن مکان و آن زمان و آن آدمها همین قدر برایم حس برانگیز نیستند تا الان که جادوی تصویر برایم اینقدرخواستنیشان کرده.

این مشکل را زیاد دارم. قابهایی میبینم و دلم میخواهد عکاسش باشم یا داخلش باشم، خیلی وقتها تلاش کرده ام با تصمیم ها و کارها در آنها قرار بگیرم. اما امشب حس متفاوتی داشتم از اینکه قاب خاصیتی دارد که چیزها را غیر واقعی میکند و بزرگتر و بامعنی تر از چیزی که هستند میکندشان.

توضیح همیشگی ام برای این شرایط این است که دل آدم باید درست باشد و اگر تا الان رسیده ای و مثل قابش نبوده اشکال از توست. اما امشب حس کردم شاید نباید اینقدر به قابها چسبید و نباید اینقدر قابها تعیین کننده آدمی باشند. گوهری که در بعضی لحظه ها هست، در "بعضی" لحظه ها هست. دل درست و پای محکم که داشته باشی هر جا که باشی قابها شکل می گیرند. و البته در آن شرایط، قاب دیگر مهم نیست.

پیشتر از این بعضی وقتها از ذهنم عبور کرده که هرکسی یک چیزی دارد ویژه ی خودش و مثلن فلانی اگر کلمات رامش هستند این خاصیت فلانی است و آواز هر کسی آن خودش است. احتمالن قاب هم همینجور هست. بعضیها خوب بلدند قاب کردن را. (و البته اینقدر تکنولوژی پیشرفت کرده که چهارخط کد قاب کردن را برای ما راحت کنند).

 البته نمیگویم هرچه از آدم بتراود به صرف مال خودش بودن ارزشمند است. خلوصی باید. اما مقلد بودن و بیرون از خود دنبال چیزها گشتن اشتباه زدن است. فکر میکنم طبعن، اولین گام این است که آدم به دلش مجال بدهد تا حرفش را بشنود. بعد هم بکوشد تا خالصش کند. 


پ.ن: امشب از اون شبایی شد که قلنبه سلنبه شدم!

تظاهر میکنم هستی

حالم بد است مثل زمانی که نیستی

دردا که تو همیشه همانی که نیستی


وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای

وقتی که نیستی نگرانی که نیستی


عاشق که می شوی نگران خودت نباش

عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی


با عشق هر کجا بروی حیّ و حاضری

در بند این خیال نمانی که نیستی


تا چند من غزل بنویسم که هستی و 

تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی


من بی تو در غریب ترین شهر عالمم

بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟


غلامرضا طریقی