غافله ی عمر

بسم الله الرحمن الرحیم، و ما تدری نفسٌ بایِّ ارضٍ تموت


عموی پدرم یک شنبه ی هفته ی پیش رفت اونجایی که ازش اومده بود. دیروز (جمعه 4  مرداد گرماگرم) سومش بود تهران در مسجد حاجی حسن ملقب به صنیع دیوان (واقع در میان شاپور) و سه شنبه ی هفته ی پیش خاکسپاری و ترحیمش بود تو گلزار تفرش و مسجد عزیز ششناو.

لحظه ای که بدن کفنپوشش رو دیدم، یا لحظه ای که زیر تابوت رو گرفتم، یا وقتی که تلقینش رو میخوندن خیلی گرفتتم. فکر کنم دلیل اصلی توصیه ی پیغمبر به تشییع تازه گذشته همین یاد مرگه. یاد مرگ که نه، باور مرگ، باور تموم شدن، باور نبودن، باور چیزی که ازش هیچی نمیدونی و هیچی نمیتونی بفهمی، باور عمیق محدودیت و مرز داشتن، باور مقهور بودن

باور ناپایداری. تجربه ی مرگ برای خیلی ها میشه یک روز که بهشون زنگ بزنن که فلانی سکته کرده، فلان آقا یا خانم عزیز سالخورده که مایه برکت زندگی خودش و اطرافیان و خانواده شه، چند روز بستری بیمارستان و بعدش هم پر کشیدن. بعدش یاد نگاهش، یاد صداش، یاد چیزهای کوچیکی که حضورش رو می ساختن.

باور اینکه الان که دارم لیوان چایی رو آب میکشم همین لحظه ی مرگ منه. قطع روشهایی که بهشون خو گرفتی، روشی که شیر آب رو باز میکنی. روشی که چشمت میبینه و دستت خنکی رو حس میکنه، روشی که مغزت اینا رو استنباط میکنه. (اگر بخوام لائیک باشم، می نویسم نابودی ادراک، تموم شدن ادراک)

اما اما مرا نگرفت غیر از همون یک لحظه. هرچند قوی اما اون لحظه ای که در برابر این واقعیت عریان و عیان نشستم یک دم بیشتر نبود و تمام. بعدش جریان عادی. انگار یه وظیفه ای محول شده بهت که یه باری رو چند روز از نقطه ای به نقطه ای ببری  و خلاص. شوخی و خنده وسط کار، غصه های الکی از نگاه های غمگین بقیه. حرص و جوش سوتی ها و خرابکاریها. غم اختلافات خانوادگی مسخره که حتی یه همچین روزی هم که می فهمی هیچی ارزش دوری و نبخشیدن و نگذشتن رو نداره...

نزدیک ترین تجربه ای که به مرگ داشتم، تو سفر عشایری امسال اتفاق افتاد. لحظه ای که عقب افتادم و راه رو گم کردم و هیچ راهی برا تشخیصش نداشتم! هر چیز مانوسی ازم رخت بربسته بود. وحشت همه ی وجودم رو فرا گرفته بود. به باعث و بانی اون موقعیتی که توش بودم فحش و لعنت می فرستادم.  گم شدم، گم شدنی بدون احتمال پیدا شدن. با عصام به سنگ و درخت و گیاه ضربه می زدم. عمق وجودم یخ کرده بود. صدام رو کسی نمی شنید و صدای آشنایی نمی شنیدم. تا این که صدای کوچک زنگوله ای و صدای مردِ کوچکی اومد و راهنمام شد... نمیتونم عمق حسم رو با کلمات انتقال بدم. شاید نیم ساعت هم نشد اما قابش تو ذهنم حک شده مثل نقشهای سنگی. نور کج خورشید صبحگاهی. عرق شدید زیر بار سنگین پشتم. فحشهایی که از زبانم سرازیر می شد. صدای ناامیدم که خاموش میشه. حرکت زمان و توقفش فرقی نداشت. روشنی و تاریکی فرقی نداشت. و همین...

سوال اینه که چرا حس مرگ همراه با هراسه. کسی که از ناشناخته ها نمی ترسه از مرگ هم نمیترسه؟ صحبت از چیزی که مهارناپذیره و بی وقفه. احساسات انسانی و ادراکات انسانی در شکل موجود بهش راهی ندارن. ارتباطش با امروز نامعلومه. وقتی میاد امروز میره و دیگه هیچ وقت نمیاد. اما جورهای دیگه ای هم خودش رو وارد زندگی ما میکنه؟ جورهایی که مماس با قوای ادراکی و احساسی ما بشه؟ قابل ترجمه به کلام و تصویر باشه؟

اما حقیقتن چرا با هراس همراهه؟ مثل خدا، در عمقش چیز کمتری می یابی تا در ظاهرش.

چرا میزنیمش عقب از زندگی روزانه مون؟ یا مثلن چرا حساب پیری مون رو نمی کنیم؟ (اون هم تو این دوره زمونه ای که پیری یعنی مریضی و تنهایی و شکنجه ی تدریجی تا مرگ) یه توییت خوندم که نوشته بود بعضی اقوام بجای مردن میگن زنده نبودن! تا این حد تصور نبودن ناخوشاینده. سرگرم جذابیتهای زندگی شدن و سرگرم خود زندگی شدن و غافل از روی دیگر سکه اش، مرگ.

آدم تو چه سنی برا خودش کفن بخره خوبه؟ چه سنی وصیت بنویسه؟

تو فکر کردن به مرگ پندی هست؟ من چیز زیادی نمی بینم، بسیار می ترسم از بعدش. از کارهایی که قراره دامنمو بگیره. و امیدهای اندکِ اندکم ...

به ذهنم میاد که فکر کردن به مرگ رو باید همراه کرد با فکر کردن به امتداد. اراده ی ما، صدای ما، گامهای ما، تموم میشن و دیگه نیستن. خودمون نیستیم اما اعمالمون هست و نیاتمون هست از اون مهمتر. اولین کسی که از این امتداد برام حرف زد آقای فرید خواهشی بود که گفت اگر عمرت به یک شرکت اقتصادی گره بخوره میتونه بی نهایت سال عمر کنه. البته که خب این خیلی تداوم نادلخواهیه! و تداومهای بسیار مطلوبی هم هست. تداوم علمی به عنوان دم دست ترین مثال! سگش شرف داره به تداوم اقتصادی. البته که شرکت در گفته ی آقای خواهشی شرکت اقتصادی نبود بلکه نقش آفرینی فعال در هستی (البته در جهت منفعت و رفاه آوردن برای خود و خانواده در درجه ی اول و جامعه و همگان در درجه ی دوم) بود.

دیگر اینکه مرگ میتونه مشخص کنه چی واقعن مهمه و چی واقعن مهم نیست. به وضوح دیدم که اختلاف خانوادگی پوچترینه. یا بی اهمیت دانستن سلامتی. و البته در راس اینها تغییر دادن اوضاع به سمت یه کم بهتر. اما همه ی اینها ازم دور میشن وقتی یه مشکل (معمولن دوباره!) پیش میاد و تلخ ترین لحظه هاست و بی سرانجام و پایان یافته ترین...


خاتمه ی این نوشته شعری باشه از قیصر امین پور به نام "حرف آخر":

هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار پوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد