یک اتفاق شاذ

آقا پنجشنبه ای با تاکسی داشتم برمیگشتم تهران، تو تاکسی یه خانمه جلو نشست که گفت از آمریکا اومده یه پسره یه کم کوچیکتر از خودم عقب نشست اینور سمت راننده، من وسط و یه خانومه هم اومد کنار پنجره ی سمت شاگرد عقب نشست. در راند اول رانندگی تا اون رستوران خسته هایی که راننده ها فقط وای می ایستن بین راه این خانومه دو سه بار اومد سر صحبت با من باز کنه و من هم از اونجایی که حس اطلاعات دادن داشتم سر رشته صحبت رو نگرفتم و خانومه هم دید من جواب نمیدم پیگیر نشد و البته دیری نپایید که من هم خوابم برد چون صبح اول وقت بود راه افتادنمون.

اما در راند دوم خانومه گفت بذار من وسط بشینم و تو قدت بلنده و خسته شدی و گفتم نه بابا اذیت میشین شما وسط و از این تعارفات که خانومه وسط نشست. ظرف ده دقیقه مکالمه رو با اون پسره شروع کرد و راننده تاکسی و اون خانم جلوییه هم کم کم اضافه شدن :) تا حالا همچین پلتیک سنگینی نخورده بودم. هدفون تو گوشم بود هی وسوسه میشدم یکیشو در بیارم گوش بدم ببینم اینا چی میگن هی نفس چاق درونم میگفت نه عزتت رو حفظ کن گوش نده.

خلاصه که تا آخر سفر کلی گرم گرفتن با هم و اینا :))


راننده هم آخر راه اون خانم جلویی از آمریکا اومده رو قرار شد دربست ببره ما رو خیلی پایینتر از ترمینال پیاده کرد که تو اون شلوغی مجبور نباشه بزنه کنار! برای ما هم خالی بست که نه همینجا آخرشه. چرا اینقدر حقیرن بعضی راننده ها؟... شاید چون شغلشون سخته، شاید چون درآمدشون اینقدر خرده خرده جمع میشه، شاید چون هر آدمی رو فقط یه بار می بینن. شاید چون سلطان جاده ان.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد