ناماندگاری، ماندگاری

دوست عزیزی هفته ی پیش چنین شبی رفت کانادا

و باز لعنت به این دنیای ناماندگار و فلک دون


انگار فقط میشه قدر لحظات گذرا رو دونست و نه بیشتر. همین که الان با دوستی نشستی، همین الان که نفس میتونی بکشی و از پنجره جنگل رو نگاه کنی. زودتر از اون چیزی که فکر میکنی میاد و بیشتر از چیزی که فکر میکنی واقعیه. مثل یه ضربه اس.

عجالتن قدردان همه ی دوستهایی هستم که هنوز میشه دیدشون و بغلشون کرد.

دین انتزاعی، انتزاع دینی

باز میخوام کفریات بنویسم


ذهن ما یه قابلیتی داره، که مجموعه ی چیزها رو کنار هم می چینه و یه تصویر کلی میسازه (فرض کنین یه پازل داریم که یه سری قطعاتش رو نداریم، اما باهاش یه تصویر رو میسازیم و جاهای خالی رو حدس میزنیم تا بفهمیم، با این دقت که اون طرح کلی که متناسب با اون پازل رو تکمیل میکنیم رو جعبه اش چاپ نشده و اون رو هم ما میسازیم، تعداد قطعات مفقود قابل توجهه و قاعده ی چیدمان مشخصی هم وجود نداره و میشه تیکه های مختلف رو به هم چسبوند-اگه پازل ساخته باشید می دونید که سازنده ی پازل در ساخت قطعات خیلی رعایت میکنه که قطعات اشتباه رو نتونی به هم وصل کنی!)

حالا این اتفاق در مورد دین هم می افته. تصویر کلی که ما از دین میسازیم، اینکه هر قاعده ای چه معنی ای میده، ارتباط مناسک و قواعد و شریعت با اخلاقیات، مفاهیم و معانی و اهداف، و اینکه اصلن این اهداف و معانی چی هستن، اینا زاییده ی ذهن/وجود ماست، نهفته در نیات ماست، یا در بطن اون کارها نهفته است

اخیرن خودم رو خیلی در این موضع میبینم که برای کارهای مذهبی که میکنم دارم معناتراشی میکنم. در واقع چالشی که اخیرن باهاش مواجه هستم، اینه که سازگاری بین مناسک و شریعت، و قواعد اخلاقی، برام زیر سوال رفته. آیا واقعن با رعایت اون کارها به اون چیزها میرسی؟ مثلن تو عبادت رو قبول میکنی، یا حیا رو، یا جهاد رو، اما میتونی مصادیقش رو هم بپذیری؟ اگه مصادیقش به اهدافش نرسید چی؟


اینجا چندتا مسئله پیش میاد. اول اینکه در حین انجام اون کار باید حواست باشه به هدفش. چیزی که در مورد هرکاری هست. اما (باز مثل خیلی از کارها!) نمیتونی دقیقن تعیین کنی که آیا یک کار برای یک هدف صددرصد موثره یا نه. خصوصن اینکه خیلی از کارها عواقب لاینتظر دارن. مثلن کتاب میخونی، وقتی به یه حد مشخصی که میرسی مثلن نوشتنت خوب میشه! یا ریزبینی ات زیاد میشه (میشه مثلن بگی هدف اصلی یا فرعی، اما از دید تجربه ی زندگی من نگاه میکنم). در مورد کارهای مذهبی یه پیچیدگی دیگه ای هم که هست اینه که اساسن خیلی وقتها در موضع پذیرش باید باشی و خیلی چون و چرا نکنی که این کار چقدر به اون هدف میرسه؟ می پذیری.(اصلن کی گفته نباید چون و چرا بکنی؟) اینجا مثلن نمیتونی با غیر مذهبی ها یا غیر معتقدین به شریعت محاجه کنی چون تفاوت مبنایی داری! اون داره به کارکرد و نتیجه بخش بودن کارهاش فکر میکنه (کاملن هم کمی و قابل لمس) و تو اساسن داری به معنای کارها و جنبه های شدیدن غیر قابل لمس زندگی حرف می زنی. البته اشتباهه که بگی این جنبه ها وجود ندارن! ولی خب... وقتی میخوای در مورد وجودش صحبت کنی به اون فراگیری هم که باور کردی هستن نیست. یعنی برای همه یه شکل و یه جور نیست... 

مسئله ی بعدی خود معنا و هدفه که چجوری ساخته میشه. بیشتر افعال ما صرفن متناسب با اهداف هستن نه اینکه دقیقن منطبق باشن برش. بیشتر کار رو باور ما، استمرار و تمرکز و از این چیزا به عهده دارن. یا مثلن به ذهنم میاد که خیلی از این اهداف و معانی رو برای کارها ما از فرط تکرار و تناسب قرارداد کردیم نه اینکه مستقیمن از دل هم در بیان. که باز البته با اصالتی که برای مذهب قائلیم جور در نمیاد. و البته، در رابطه ی با معنا، جهان معنایی ما نمیشه تناقض جدی داشته باشه و این روزها خب مذهب با ترندهای معناهای جهانی خیلی ناسازگاره و معلومه که سخته رسیدن بهش. چیز خیلی متفاوتی نیست مثلن با اینایی که مرده ی فلسفه هستن. فی النهایه البته، هدف واقعی قلبی تو با اون هدفی که برای اون کار میگن وجود داره باید یکی باشه، نباید ته دلت یه چیز دیگه رو بخواد.

مسئله ی آخر اینه که برای درک معنای اونها جان پاک و طاهری لازمه، یعنی نمیتونی به هر عمامه به سری مراجعه کنی بپرسی این کار برای چیه، یا فلان چیز یعنی چی. یکی که آب شده تو این آتیش میتونه جواب به درد بخور بده و شعله ورت کنه. یعنی یه حداقلی لازمه تا بعدش اون کار معنی دار باشه و اثربخش، و خب نمیشه اون کار رو بکنی تا به اون معنا برسی.


اما چرا میگم معناتراشی؟ برای اینکه احساس میکنم در یه لحظاتی وقتی عمیقن مورد سوال قرار میگیره رفتارم یا باورم برای خودم، از یه جای دیگه ی این مجموعه ای که به عنوان مذهب میشناسم سعی میکنم ارتباط منطقی ای بسازم تا معنا داشتن زندگی از بین نره و زندگی ام نا امن (نا امن تر از چیزی که الان هست) یعنی خودم رو حل میکنم توی مجموعه ای که باور کردم، حل کردن پیشینی، که اشتباهه، (در مقابل حل کردن پسینی، وقتی که یقین پیدا کردی و میری تو دل ماجرا)

چقدر از کارهای روزمره ی ماها، چقدر از کلیشه های عملی و ذهنی مون، چقدر از اون چیزهایی که از ته وجودمون بیرون میکشیم، فقط برای فرار از ناامنی هستن؟


شاید هم کلن قضیه رو دارم زیاد جدی میگیرم! یه ابهامیه که باید مدتی باهاش باشم تا حل بشه. شجاعت کندن از معناهای فرسوده و باطل و دل بستن و رفتن به سوی معناهای تازه و حقیقی رو کم کم تو خودم پیدا کنم.

شاید هم باید ببینم حقیقتن اون معناها و اهداف چی هستن. و برای من چقدر معنابخشن (در مقایسه با گزینه های دیگه)

اعتراف

میخوام اعتراف کنم سختترین کار دنیا هنوز برام اینه که بقیه رو بالاتر از خودم ببینم. سختمه، خیلی. خصوصن اگه طرف مقابل از کسایی باشه که تو کلیشه های عمیق و نهادینه شده ات پذیرفته باشی که هر آدمی از اون گروه ازت پایینتره! مثلن شهرستانیها! یا مثلن اونایی که چند سال کوچیکترن و موفقترن. روم به دیفال...

راه درمانش چیه؟ مدت مدیدی هستش که تمرکزم بر اینه که خصوصیات بدم رو قبول کنم و در جهت بهبود تلاش کنم و خودم رو تبرئه نکنم. و تا حدودی هم خصوصیات خوب دیگران رو وقتی در من نیست قدرشناسی کنم و تلاش کنم داشته باشم. اما به نظرم راه دیگه ای (راه بهتری) هم باید باشه.

مثلن اینکه میگن از بقیه تعریف کن وقتی این شعله در وجودت روشن میشه.

غافله ی عمر

بسم الله الرحمن الرحیم، و ما تدری نفسٌ بایِّ ارضٍ تموت


عموی پدرم یک شنبه ی هفته ی پیش رفت اونجایی که ازش اومده بود. دیروز (جمعه 4  مرداد گرماگرم) سومش بود تهران در مسجد حاجی حسن ملقب به صنیع دیوان (واقع در میان شاپور) و سه شنبه ی هفته ی پیش خاکسپاری و ترحیمش بود تو گلزار تفرش و مسجد عزیز ششناو.

لحظه ای که بدن کفنپوشش رو دیدم، یا لحظه ای که زیر تابوت رو گرفتم، یا وقتی که تلقینش رو میخوندن خیلی گرفتتم. فکر کنم دلیل اصلی توصیه ی پیغمبر به تشییع تازه گذشته همین یاد مرگه. یاد مرگ که نه، باور مرگ، باور تموم شدن، باور نبودن، باور چیزی که ازش هیچی نمیدونی و هیچی نمیتونی بفهمی، باور عمیق محدودیت و مرز داشتن، باور مقهور بودن

باور ناپایداری. تجربه ی مرگ برای خیلی ها میشه یک روز که بهشون زنگ بزنن که فلانی سکته کرده، فلان آقا یا خانم عزیز سالخورده که مایه برکت زندگی خودش و اطرافیان و خانواده شه، چند روز بستری بیمارستان و بعدش هم پر کشیدن. بعدش یاد نگاهش، یاد صداش، یاد چیزهای کوچیکی که حضورش رو می ساختن.

باور اینکه الان که دارم لیوان چایی رو آب میکشم همین لحظه ی مرگ منه. قطع روشهایی که بهشون خو گرفتی، روشی که شیر آب رو باز میکنی. روشی که چشمت میبینه و دستت خنکی رو حس میکنه، روشی که مغزت اینا رو استنباط میکنه. (اگر بخوام لائیک باشم، می نویسم نابودی ادراک، تموم شدن ادراک)

اما اما مرا نگرفت غیر از همون یک لحظه. هرچند قوی اما اون لحظه ای که در برابر این واقعیت عریان و عیان نشستم یک دم بیشتر نبود و تمام. بعدش جریان عادی. انگار یه وظیفه ای محول شده بهت که یه باری رو چند روز از نقطه ای به نقطه ای ببری  و خلاص. شوخی و خنده وسط کار، غصه های الکی از نگاه های غمگین بقیه. حرص و جوش سوتی ها و خرابکاریها. غم اختلافات خانوادگی مسخره که حتی یه همچین روزی هم که می فهمی هیچی ارزش دوری و نبخشیدن و نگذشتن رو نداره...

نزدیک ترین تجربه ای که به مرگ داشتم، تو سفر عشایری امسال اتفاق افتاد. لحظه ای که عقب افتادم و راه رو گم کردم و هیچ راهی برا تشخیصش نداشتم! هر چیز مانوسی ازم رخت بربسته بود. وحشت همه ی وجودم رو فرا گرفته بود. به باعث و بانی اون موقعیتی که توش بودم فحش و لعنت می فرستادم.  گم شدم، گم شدنی بدون احتمال پیدا شدن. با عصام به سنگ و درخت و گیاه ضربه می زدم. عمق وجودم یخ کرده بود. صدام رو کسی نمی شنید و صدای آشنایی نمی شنیدم. تا این که صدای کوچک زنگوله ای و صدای مردِ کوچکی اومد و راهنمام شد... نمیتونم عمق حسم رو با کلمات انتقال بدم. شاید نیم ساعت هم نشد اما قابش تو ذهنم حک شده مثل نقشهای سنگی. نور کج خورشید صبحگاهی. عرق شدید زیر بار سنگین پشتم. فحشهایی که از زبانم سرازیر می شد. صدای ناامیدم که خاموش میشه. حرکت زمان و توقفش فرقی نداشت. روشنی و تاریکی فرقی نداشت. و همین...

سوال اینه که چرا حس مرگ همراه با هراسه. کسی که از ناشناخته ها نمی ترسه از مرگ هم نمیترسه؟ صحبت از چیزی که مهارناپذیره و بی وقفه. احساسات انسانی و ادراکات انسانی در شکل موجود بهش راهی ندارن. ارتباطش با امروز نامعلومه. وقتی میاد امروز میره و دیگه هیچ وقت نمیاد. اما جورهای دیگه ای هم خودش رو وارد زندگی ما میکنه؟ جورهایی که مماس با قوای ادراکی و احساسی ما بشه؟ قابل ترجمه به کلام و تصویر باشه؟

اما حقیقتن چرا با هراس همراهه؟ مثل خدا، در عمقش چیز کمتری می یابی تا در ظاهرش.

چرا میزنیمش عقب از زندگی روزانه مون؟ یا مثلن چرا حساب پیری مون رو نمی کنیم؟ (اون هم تو این دوره زمونه ای که پیری یعنی مریضی و تنهایی و شکنجه ی تدریجی تا مرگ) یه توییت خوندم که نوشته بود بعضی اقوام بجای مردن میگن زنده نبودن! تا این حد تصور نبودن ناخوشاینده. سرگرم جذابیتهای زندگی شدن و سرگرم خود زندگی شدن و غافل از روی دیگر سکه اش، مرگ.

آدم تو چه سنی برا خودش کفن بخره خوبه؟ چه سنی وصیت بنویسه؟

تو فکر کردن به مرگ پندی هست؟ من چیز زیادی نمی بینم، بسیار می ترسم از بعدش. از کارهایی که قراره دامنمو بگیره. و امیدهای اندکِ اندکم ...

به ذهنم میاد که فکر کردن به مرگ رو باید همراه کرد با فکر کردن به امتداد. اراده ی ما، صدای ما، گامهای ما، تموم میشن و دیگه نیستن. خودمون نیستیم اما اعمالمون هست و نیاتمون هست از اون مهمتر. اولین کسی که از این امتداد برام حرف زد آقای فرید خواهشی بود که گفت اگر عمرت به یک شرکت اقتصادی گره بخوره میتونه بی نهایت سال عمر کنه. البته که خب این خیلی تداوم نادلخواهیه! و تداومهای بسیار مطلوبی هم هست. تداوم علمی به عنوان دم دست ترین مثال! سگش شرف داره به تداوم اقتصادی. البته که شرکت در گفته ی آقای خواهشی شرکت اقتصادی نبود بلکه نقش آفرینی فعال در هستی (البته در جهت منفعت و رفاه آوردن برای خود و خانواده در درجه ی اول و جامعه و همگان در درجه ی دوم) بود.

دیگر اینکه مرگ میتونه مشخص کنه چی واقعن مهمه و چی واقعن مهم نیست. به وضوح دیدم که اختلاف خانوادگی پوچترینه. یا بی اهمیت دانستن سلامتی. و البته در راس اینها تغییر دادن اوضاع به سمت یه کم بهتر. اما همه ی اینها ازم دور میشن وقتی یه مشکل (معمولن دوباره!) پیش میاد و تلخ ترین لحظه هاست و بی سرانجام و پایان یافته ترین...


خاتمه ی این نوشته شعری باشه از قیصر امین پور به نام "حرف آخر":

هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار پوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ...
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری

قابها

امشب حین دیدن استوریهای اینستاگرام (لعنت الله علیه) حج حامد عسکری ضمن اینکه دلم قنج میزد برای کشفیاتش و عکسهایش با آدمها، و دلم قنج میزد برای نگاهش، یک آن حس کردم من اگر آنجا باشم آن مکان و آن زمان و آن آدمها همین قدر برایم حس برانگیز نیستند تا الان که جادوی تصویر برایم اینقدرخواستنیشان کرده.

این مشکل را زیاد دارم. قابهایی میبینم و دلم میخواهد عکاسش باشم یا داخلش باشم، خیلی وقتها تلاش کرده ام با تصمیم ها و کارها در آنها قرار بگیرم. اما امشب حس متفاوتی داشتم از اینکه قاب خاصیتی دارد که چیزها را غیر واقعی میکند و بزرگتر و بامعنی تر از چیزی که هستند میکندشان.

توضیح همیشگی ام برای این شرایط این است که دل آدم باید درست باشد و اگر تا الان رسیده ای و مثل قابش نبوده اشکال از توست. اما امشب حس کردم شاید نباید اینقدر به قابها چسبید و نباید اینقدر قابها تعیین کننده آدمی باشند. گوهری که در بعضی لحظه ها هست، در "بعضی" لحظه ها هست. دل درست و پای محکم که داشته باشی هر جا که باشی قابها شکل می گیرند. و البته در آن شرایط، قاب دیگر مهم نیست.

پیشتر از این بعضی وقتها از ذهنم عبور کرده که هرکسی یک چیزی دارد ویژه ی خودش و مثلن فلانی اگر کلمات رامش هستند این خاصیت فلانی است و آواز هر کسی آن خودش است. احتمالن قاب هم همینجور هست. بعضیها خوب بلدند قاب کردن را. (و البته اینقدر تکنولوژی پیشرفت کرده که چهارخط کد قاب کردن را برای ما راحت کنند).

 البته نمیگویم هرچه از آدم بتراود به صرف مال خودش بودن ارزشمند است. خلوصی باید. اما مقلد بودن و بیرون از خود دنبال چیزها گشتن اشتباه زدن است. فکر میکنم طبعن، اولین گام این است که آدم به دلش مجال بدهد تا حرفش را بشنود. بعد هم بکوشد تا خالصش کند. 


پ.ن: امشب از اون شبایی شد که قلنبه سلنبه شدم!

تظاهر میکنم هستی

حالم بد است مثل زمانی که نیستی

دردا که تو همیشه همانی که نیستی


وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای

وقتی که نیستی نگرانی که نیستی


عاشق که می شوی نگران خودت نباش

عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی


با عشق هر کجا بروی حیّ و حاضری

در بند این خیال نمانی که نیستی


تا چند من غزل بنویسم که هستی و 

تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی


من بی تو در غریب ترین شهر عالمم

بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟


غلامرضا طریقی

منو همونی کن

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

مولانا

که چی واقعن

جالبه که آدم یه کار بیخودی مزخرفی که دوس نداره میکنه هی هر لحظه انواع و اقسام ناامیدیها و تیرگیها و تلخیهای گذشته و آینده از هشت جهت بهش هجوم میارن :))

جمشید چی داره میاد به سرمون

این روسری آشفته ی یک موی بلند است

آشفتگی موی تو دیوانه کننده است

پرواز تماشایی موهای رهایش

تصویر رها کردن یک دسته پرنده است

از این روزها

سومین  چیزی که لازمه بنویسم این روزها که دارم از افکارم می نویسم

اینه

برای زمینه مند شدن یه کم توییتهای این برادرمون رو نگاه کنین: https://twitter.com/sadramsz

خدایی اول نگاه کنین بعد بقیه متن رو بخونین چون خیلی مهمه

این برادرمون خیلی جاها به "باورمندی" حمله میکنه که اگر باورها صادق نبودن چی؟ چرا باورها رو زیر سوال نمیبری؟ خصوصن خیلی جاها میگه خودش چگونه خو کرده به شک داشتن

میخوام بگم من خیلی این روش رو دارم خیلی جاها، خیلی  جاها باهاش همدلم. اما چالشهای جدی برام پیش اومده باهاش

چالش اول اینه که هرچقدر هم که این خصوصیت رو داشته باشی که بتونی به باورهات نچسبی و دنبال باورهای بهتر باشی و اینا، تهش تو یه نقاطی یه باورهای عمیقی تو وجودت هستن که نمیذاری کنار، نظیر اینکه آقا بالاخره فهمیدن حقیقت وجود داره و برای من قابل دسترسه، که سریعن منجر میشه به اینکه من آدم درستی هستم و روش من درسته (بین درست بودن آدم و درست بودن روش آدم البته فرق هست و میشه این بحث رو از زمین باور آورد تو زمین روش تحصیل باور و تا جای خوبی همین جوریه، چه بسا تو روش بحث سهمگین تره تو ممکنه خیلی آدما رو بپذیری و باهاشون خوب باشی و دوسشون داشته باشی اما هیچ وقت نتونی روششون رو هضم کنی و درست بدونی) و یه غرور در لایه ی بالاتری از شخصیت میاد سراغت و اعتماد به نفس عجیب غریبی پیدا میکنی

همچنین باورهای دیگه ای هم پیدا میکنی، مثلن برای یکی مثل من تسامح خیلی عمیق شده، برای یه نفر دیگه ممکنه گناه نکردن خیلی عمیق بشه

همینجا تفاوتهای عمیق آدمها تو باور و روش و ناسازگاری های ابدیشون پیدا میشه، که دیگه هیچ موضوع مشترکی نیست که بتونن یکسان نگاش کنن

(یه چیز خیلی جالب که تو نوشته ی قبلی ام هم اشاره کردم اینه که آدم میتونه تو یه نقطه ای وایسه که بتونه بین روشهای مختلف شیفت کنه بنا به موقعیت؟ مثلن اونجایی که باید جلوی سوال کردن ذهنش رو بگیره و عمل کنه، مثلن فرض کنید مسئول دایره ی احکام ق ق هستید و قراره کسی رو اعدام کنید. میتونید اونجا فقط به درست انجام دادن کارتون فکر کنید یا درگیر این میشید که اینی که من دارم حکمشو اجرا میکنم قضاوتی که روش شده عادلانه اس؟)

از موضوع دور نیافتم و امیدوارم مفهوم رو بتونم همچنان منتقل کنم

گفتم اول مشکل این مقدار از سیال بودن شخصیت در باورها  و این حجم از شک گرایی اینه که یه سری باورهای تعمیق شده ای هست که هرگز عوض نمیشه مگر در بلاها و ابتلاهای عجیب غریب

چالش دوم اینکه با وجه عمیقی از غرور نسبت به خود، ترسیدن از وارد شدن به حوزه هایی یا بی کلگی های عجیب غریب روبرو میشه آدم

اما چالش اصلی اینه که آدم یادش میره که اساسن "باور" تو جهان وجود داره. کم کم آدم یادش میره که آدمهایی به باورهایی رسیدن و پاش موندن و براش جنگیدن. دیگه فضای جستجوش فضای جستجوی باور نیست، یه فضای دیگه اس، یه کم انفعالی تر و غیر مسوول مندانه تره، یه کم نامستقیم تره و آدم دیگه مواجه نمیشه واقعن (تو موقعیت های متعددی آدم با مسائل مواجه نمیشه واقعن و این یکی از اوناس)

از این حرفا...


پ.ن: نگه داشتن ذهنم رو یه موضوع خیلی سخت شده انگار یه تیکه یخ رو میخوای برداری و هی سر میخوره!

بیرون شدن از دایره

بعضی ویژگیها/کارها/خصوصیات خوب ما دقیقن از جایی نشئت میگیرن که از همونجا چیزهای بدمون نشئت میگیرن

مثلن اگر من آدمی هستم که درگیر نمیکنم خودم رو، هم خودم رو درگیر چیزهای که برای خودم و اطرافیانم بده نمیکنم، و هم خودم رو درگیر چیزهایی که خوب هستن نمیکنم

یا اگر من آدم شوخی هستم، هم دیگران میرنجند از شوخی هام و هم محبت دریافت میکنن

من اگر دنبال تجربه های پر چالش هستم، هم درگیر چالشی میشم که برام کلی آموزش داره هم درگیر چالش بدی میشم که مریضم میکنه

شاید بشه گفت این ویژگی ها رو ما داریم و میتونیم سوق بدیمشون به سمت خوبی و بدی (با این دیدگاه تا حدی همراهم)

میشه گفت این ویژگیها در ذات نه خوبن و نه بدن و باید بپذیریمشون به عنوان چیزی که هستیم (دیدگاهی که من خودم باهاش همراه نیستم)

اما برای من سوال اینه که در دام این ویژگی ها نباشم چه جوری؟ میشه از دایره ی حصار این خصوصیات رها بشم؟ میشه ویژگیهای متناقض داشت؟

از این روزها

1 همچنان فکر میکنم دست کم 50 60 سال دیر به دنیا اومدم و آرزوم اینه اون موقع زاده بودم

البته بعد از مرگ آرزوم اینه


2 واقعن این چه شانسیه که یکبار رفتم نیکوصفت آش بخرم و عدل همون دیشبش پدرشون مرده بود و مغازه شون بسته بود :|


3 بیکرانگی هستی برای من که موجودی ذهنی هستم بسیار هیجان انگیز و لذتبخش و البته غیر قابل ادارکه، غیر قابل رسیدنه

هر طرحی که توضیحش بده رو میشکنه، هر توضیحی رو با تناقضاتش به چالش میکشه

تقریبن از هر نوع دانستنی لذت می برم


اما مسیر جاده به بن بست می رود

چه باید کرد با چشمت که در تکرار این لذت
جدایى مى شود افسوس و ماندن مى شود عادت

بیا عهدی کنیم امروز، روز اول دیدار
اگر رفتیم بی برگشت، اگر ماندیم بی منت

تو باید سهم من باشی اگر معیار دل باشد
ولی دق داد تا دادت به من تقدیر بی دقّت

جوانی رفت و در آغوش تو من تازه فهمیدم
چه می گویند وقتی می کنند از زندگی صحبت

خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم امّا
دل یک آدم سرسخت را بردی ، خداقوّت!

سید تقی سیدی

ببینید

صدف تا صدف موج غم با منه

ﯾﮏ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ، ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭﺣﯽ
ﯾﮏ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﯼ ﻣﺠﺮﻭﺣﯽ

ﮐﻪ ﭘﯿﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﻋﻤﻖ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻫﺎ
ﺑﺎ ﺷﮏ ﺗﻨﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺍﻧﺒﻮﻫﯽ

ﺁﺩﻡ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﻟﻬﺴﺘﺎﻧﯽ
ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻓﺎﺭﻕ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﻧﺪﻭﻫﯽ

ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻧﺪ
ﺑﺎ ﻣﺰﻩ ﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺩﻣﻨﻮﺵ ﮔﻞ ﮐﻮﻫﯽ...

ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﯿﺮ، ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﺮﯾﻨﺖ
ﺑﺎ ﻣﺰﻩ ﯼ ﺗﻠﺦ ﺗﻼ‌ﻃﻢ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻨﺖ

ﺑﺎ ﺍﻧﻌﮑﺎﺱ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﻓﻨﺠﺎﻥ
ﺩﻭﺩﯼ ﻣﯿﺎﻥ ﺳﺮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﺸﮏ ﻭ ﺳﻨﮕﯿﻨﺖ

ﻣﺜﻞ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﻓﻪ ﻏﻢ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﻪ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ

ﯾﮏ ﻣﻀﻄﺮﺏ، ﯾﮏ ﺗﺎﻭﻝ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ
ﮐﻮﻟﯽ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﮊﺳﺖ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ

ﯾﮏ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﻟﺐ ﺯﺩﻩ، ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﺸﮑﯽ ﭘﻮﺵ
ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺐ ﻫﺎﯾﺶ ﻭﺭﻡ ﺩﺍﺭﺩ

ﻣﺜﻞ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺍﺳﺖ
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﻢ ﺩﺍﺭﺩ...

ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﻓﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﺪ
ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺷﺮﺡ ﺣﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﺪ

ﺗﻮ ﺍﺷﺘﯿﺎﻕ ﮐﺎﻓﻪ ﺍﯼ! ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻟﺒﺮﯾﺰﯼ
ﮐﻪ ﺗﺮﮎ ﺗﻠﺨﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ ﺧﻠﻖ ﻣﯿﺮﯾﺰﯼ

ﻣﻦ ﻏﺮﺑﺖ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻟﺐ ﭘﺮ ﭘﺸﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻡ
ﮐﻪ ﺣﺴﺮﺕ ﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ...

ﺗﻠﺨﯽ ﻭ ﻃﻌﻢ ﺗﺮﺵ ﺗﺮﮎ ﻭ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺒﺎﮐﻮ
ﯾﮏ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﺴﻢ ﺑﺎ ﺩﻭﻧﺦ ﺍﺑﺮﻭ

ﺑﺎ ﯾﮏ ﻭﺟﺐ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﺩﺭ ﭼﻨﮓ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ
ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺸﺖ ﭘﺎﺭﮎ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ

ﺑﺎ ﯾﮏ ﮔﺮﻡ ﺍﻓﺴﻮﻥ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﯿﮕﺎﺭ
ﻣﻦ ﻧﺸﺌﻪ ﺍﻡ، ﻟﻄﻔﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﺮﺩﺍﺭ

مرتضی درخشان


مثلن این آهنگ را همزمان گوش کنید: https://soundcloud.com/crowsintherain/the-last-cherry-blossom

دیوانگی و عاقلی

چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها (در شرح زندگانی مولانا آقای بدیع الزمان فروزانفر این مصرع را این شکلی آورده که برای من دلچسب تر است: مرا اگر تو ندانی)
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها
چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب‌ها
خضردلی که ز آب حیات عشق چشید
کساد شد بر آن کس زلال مشرب‌ها
به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین
دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب‌ها
دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور
عقول خیره در آن چهره‌ها و غبغب‌ها
ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند
به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب‌ها
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
چو آفتاب منزه ز جمله مرکب‌ها
نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها
نه خوف قطع و جداییست چون مرکب‌ها
عنایتش بگزیدست از پی جان‌ها
مسببش بخریدست از مسبب‌ها
گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست
که عشق چون زر کانست و آن مذهب‌ها
سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها
کذبت حاشا لکن ملاحه و بها
ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن
و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزونترست جمالش ز جمله دب‌ها

حضرت مولوی

شکستن انحصار روایت

دنیای روایتهای زندگی برای اینکه آدم تصویر مریض و خرابی نداشته باشه از اطرافش لازمه یه مقدار تناقض آمیز باشه و به هیچ وجه انحصار نداشته باشه

علی الخصوص اینکه اصحاب قدرت آگاهانه تلاش میکنن این "تناقض آمیزی ضروری روایتها" رو هم بیارن تو سبد رسانه ای شون تا انحصارشون حفظ بشه. فکر کنم مشخص هم هست که چرا اصحاب قدرت دنبال انحصار روایت اند چون همه چیز زندگی ما رو روایتها تعیین می کنن!

پارامتر دوم هم تو سبد اصحاب قدرت و ثروت البته گستردگی و پوشوندن همه چیزه

خب، حالا برای شکستن انحصار بی بی سی چه باید کرد؟ :)

تو جای من باش تا باورت شه

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم
خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم
می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم
که من بی‌دل بی یار نه مرد سفرم
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد
بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
حرف‌ها بینی آلوده به خون جگرم
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
از سر شاخ زبان برگ سخن‌های ترم
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
خار سودای تو آویخته در دامن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
هم سفر به که نماندست مجال حضرم
سرو بالای تو در باغ تصور برپای
شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم
گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست
که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
به مگسران ملامت ز کنار شکرم
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

عالیجناب سعدی (چه کرده حقیقتن...)

کفریات

مذهبی بودن یه جورایی آدمو به انفعال میتونه بکشونه که البته من باور دارم این یه چیز اشتباهیه و اولیا خدا اصلن اینجوری نبودن

مثلن میتونه کاسب/تاجر/صنعتگر رو بکشونه به فکر نکردن به سود

یا در صحنه های اجتماعی آدم پی حقش نره

یا کلن بکشه زیر اندیشه پیشرفت

آهای گل هیاهو

چه باید کرد با چشمت که در تکرار این لذت
جدایى مى شود افسوس و ماندن مى شود عادت

بیا عهدی کنیم امروز، روز اول دیدار
اگر رفتیم بی برگشت، اگر ماندیم بی منت

تو باید سهم من باشی اگر معیار دل باشد
ولی دق داد تا دادت به من تقدیر بی دقّت

جوانی رفت و در آغوش تو من تازه فهمیدم
چه می گویند وقتی می کنند از زندگی صحبت

خودت شاید نمی دانی چه کردی با دلم امّا
دل یک آدم سرسخت را بردی ، خداقوّت!

سید تقی سیدی

من، به لبخندی...

فنجان چای... تریاکِ حل شده... غروب
سر را فقط بکوب به دیوار هی بکوب
امکان ندارد از در ِ مستی گریختن
اینگونه از تحمّل هستی گریختن
فنجان چای، تریاک حل شده، غروب
سر را فقط بکوب به دیوار هی بکوب
سیگار پشت سیگار آتش بزن... بخند
اینها کفاف وزن زمان را نمی دهند
اصلاً ببین کجای جهان ایستاده ای
از دست داده ای، فقط از دست داده ای
با خود بلند حرف بزن سر تکان بده
هر روز بیشتر متفاوت نشان بده
این سرنوشت توست «کسی مثل هیچ کس»
اصلاً تو آمدی که بمیری... همین و بس

علی کریمی کلایه