شعری دیگر

چرا صبحِ مرا، زندانیِ پیراهنت داری؟
تو که خورشید را، چون خونِ جاری در تنت داری
دو سار از چشم‌هایِ تو به یکدیگر نشان دادند
دو مُرغِ سینه سُرخی را که در پیراهنت داری
لبت را غُنچه کن، بُرده به سویَم با نفس‌هایت
همه گُل‌برگ‌هایی را که رویِ ناخُنت داری
نسیمم من. کمند انداز می‌آیم به سویت باز
اگر صد بار صد دیوار، گِردِ گُلشنت داری
اگر یک می‌دهی، صد می‌ستانی از من، این‌گونه است
اگر گلشن شنیدن، پاسُخِ گُل گفتنت داری
برایم با مُژه، پیراهن بختی بدوز، اکنون
تو که تارِ نخ از گیسویِ خود، در سوزنت داری
شبی صحرایی و سوزان، تمامم را بر افروزان
از آن تب‌ها که خود در طبعِ چون آویشنت داری
نه از من، تا به خاکستر، تو نیز از عشق می‌سوزی
اگر از آذرخشم، آتشی در خرمنت داری
همه دنیایِ من، عشق است و دُنیایِ عزیزم را
اگر ویران کُنی، خونِ مرا، بر گردنت داری.

حسین منزوی

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد