دو غزل از سعدی

واقعا که بعد از سعدی غزل عاشقانه گفتن عبثه!

***

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

***

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

نظرات 1 + ارسال نظر
هیام شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 20:46

واقعا عالی بودند

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد