دیوانگی و عاقلی

چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها (در شرح زندگانی مولانا آقای بدیع الزمان فروزانفر این مصرع را این شکلی آورده که برای من دلچسب تر است: مرا اگر تو ندانی)
بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها
چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه
ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد
که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها
خرد نداند و حیران شود ز مذهب عشق
اگر چه واقف باشد ز جمله مذهب‌ها
خضردلی که ز آب حیات عشق چشید
کساد شد بر آن کس زلال مشرب‌ها
به باغ رنجه مشو در درون عاشق بین
دمشق و غوطه و گلزارها و نیرب‌ها
دمشق چه که بهشتی پر از فرشته و حور
عقول خیره در آن چهره‌ها و غبغب‌ها
ز شاه تا به گدا در کشاکش طمعند
به عشق بازرهد جان ز طمع و مطلب‌ها
به پر عشق بپر در هوا و بر گردون
چو آفتاب منزه ز جمله مرکب‌ها
نه وحشتی دل عشاق را چو مفردها
نه خوف قطع و جداییست چون مرکب‌ها
عنایتش بگزیدست از پی جان‌ها
مسببش بخریدست از مسبب‌ها
گدای عشق شمر هر چه در جهان طربیست
که عشق چون زر کانست و آن مذهب‌ها
سلبت قلبی یا عشق خدعه و دها
کذبت حاشا لکن ملاحه و بها
ارید ذکرک یا عشق شاکرا لکن
و لهت فیک و شوشت فکرتی و نها
به صد هزار لغت گر مدیح عشق کنم
فزونترست جمالش ز جمله دب‌ها

حضرت مولوی

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد