خانه عناوین مطالب تماس با من

فصل تغییرات (هیچ داستان و هیچ آرزو، در گریز از خویشتن)

خاطرات کارآموزی به بعد

فصل تغییرات (هیچ داستان و هیچ آرزو، در گریز از خویشتن)

خاطرات کارآموزی به بعد

پیوندها

  • اشتیاق
  • دلگویه های اون

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • این یک متن عصبانی است
  • حرفهای شاید بی مخاطب
  • واقعیت و حقیقت
  • چیزهایی که خودشان نیستند، ولی باید خودشان باشند
  • رنجها
  • جز از کل
  • شب تاریک آسمان بی‌ستاره
  • کلمات، معانی، تجارب
  • پیاده‌روی عصرانه در کوچه‌های قدیمی زرگنده
  • حضور ذهن

بایگانی

  • دی 1400 1
  • آذر 1400 1
  • آبان 1400 1
  • مرداد 1400 1
  • تیر 1400 1
  • فروردین 1400 2
  • اسفند 1399 6
  • بهمن 1399 1
  • دی 1399 2
  • آذر 1399 2
  • مهر 1399 2
  • خرداد 1399 2
  • اردیبهشت 1399 1
  • اسفند 1398 1
  • بهمن 1398 1
  • دی 1398 4
  • آبان 1398 3
  • مهر 1398 2
  • شهریور 1398 4
  • مرداد 1398 8
  • تیر 1398 7
  • خرداد 1398 14
  • اردیبهشت 1398 13
  • فروردین 1398 10
  • اسفند 1397 7
  • بهمن 1397 4
  • دی 1397 4
  • آذر 1397 14
  • مهر 1397 1
  • شهریور 1397 4
  • مرداد 1397 6
  • تیر 1397 1
  • خرداد 1397 2
  • اردیبهشت 1397 6
  • فروردین 1397 2
  • اسفند 1396 2
  • بهمن 1396 1
  • آذر 1396 5
  • آبان 1396 5
  • مهر 1396 11
  • شهریور 1396 3
  • مرداد 1396 7
  • تیر 1396 8
  • خرداد 1396 11
  • اردیبهشت 1396 10
  • فروردین 1396 16
  • اسفند 1395 15
  • بهمن 1395 13
  • دی 1395 21
  • آذر 1395 13
  • آبان 1395 10
  • مهر 1395 4
  • شهریور 1395 3
  • تیر 1395 5
  • خرداد 1395 5
  • اردیبهشت 1395 6
  • فروردین 1395 2
  • اسفند 1394 4
  • بهمن 1394 7
  • دی 1394 11
  • آذر 1394 10
  • آبان 1394 13
  • مرداد 1394 5

جستجو


آمار : 54383 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • غمگین و خشمگین یکشنبه 19 آبان 1398 02:25
    الان دقایقی از ابراز خشم یکی از دوستان به من میگذره. بعد از رد و بدل شدن سه چهار جمله یه دفعه طوفانی شد و بهم تاخت. خشمی که بهم ابراز شده به نظرم استحقاقش رو نداشتم. کاری نکرده بودم (سه چهار جمله فقط سلاموعلیک میشه). و اون دوست تو شرایط خاصی بود. و بخاطر همون شرایط خاص من نمیتونم بهش بگم که به نظرم این خشم بیجا بوده...
  • از این روزها جمعه 17 آبان 1398 18:28
    احساس میکنم یه قابلیت جدید پیدا شده در مغزم یه مدتیه (یا اینکه تازه متوجهش شدم) به این شکل که یه فکری میاد تو ذهنم. یه فکر نسبتن مهمتر از بقیه افکار. یه کم که میگذره طبعن این فکر از حالت فعال خارج میشه اما ته نشین میشه تو مغزم و به شکل ناخودآگاه روی احوالاتم و ادراکاتم تاثیر میذاره. بعد مثلن بدون اینکه بفهمم ذهنم به...
  • شعری دیگر شنبه 13 مهر 1398 11:53
    مهرخوبان دل و دین از همه بی پَـــروا برد رُخ شَــطرنج نبُرد آنــچه رخ زیبـــا برد تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت از سَمَک تا به سُهایش کشش لیلی برد من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه ذرٌه یی بودم و مِهــــر تو مــرا بالا برد من خَس بی سر و پایم که به سیل افتادم او که می رفت مرا هـــم به دل دریا برد جام صَهبا ز...
  • شعری دیگر یکشنبه 7 مهر 1398 00:45
    چرا صبحِ مرا، زندانیِ پیراهنت داری؟ تو که خورشید را، چون خونِ جاری در تنت داری دو سار از چشم‌هایِ تو به یکدیگر نشان دادند دو مُرغِ سینه سُرخی را که در پیراهنت داری لبت را غُنچه کن، بُرده به سویَم با نفس‌هایت همه گُل‌برگ‌هایی را که رویِ ناخُنت داری نسیمم من. کمند انداز می‌آیم به سویت باز اگر صد بار صد دیوار، گِردِ...
  • با پای از ره مانده در این دشت تبدار شنبه 23 شهریور 1398 17:20
    مرا به خلسه می‌برد حضور ناگهانیت سلام و حال پرسی و شروع خوش زبانیت فقط نه کوچه باغ ما ... فقط نه اینکه این محل احاطه کرده شهر را شعاع مهربانیت دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مرا چه وعده‌ها که میدهی به رغم ناتوانیت جواب کن به جز مرا … صدا بزن شبی مرا و جای تازه باز کن میان زندگانیت بیا فقط خبر بده مرا قبول کرده‌ای سپس سر...
  • درک جدید من از فمینیسم جمعه 8 شهریور 1398 16:50
    ذهن من خیلی این روزها درگیر حقوق و جایگاه زنانه (حالا خود این طرز تفکر جنسیت زده اس که یه مرد بیاد فک کنه به جایگاه زنان؟ یا چی؟) در جامعه ی مذهبی، در جامعه ی سکولار و تمامن آزاد، در هستی. این روزها هم چندتا پیام دیدم از اینکه 200 300 سال پیش در همه ی فرهنگها هر کسی به طریق خودش استدلال میکرده که زنان حق رای یا...
  • قابها 2 یکشنبه 3 شهریور 1398 11:08
    در دو هفته ی اخیر سه نفر از دوستانم رفتن خارج برای ادامه ی تحصیلاتشون. چندباری دیدمشون قبل رفتن. طبق معمول درگیر موفقیتهای دیگران شدم و دلم خواست در موقعیتشون باشم. خصوصن که با کمال گرایی هم ترکیب میشه و هی فکر میکنم که خب اینکه کاری نداره و با بقیه تداخلی ایجاد نمیکنه! خیلی رستم طور اما حسی که داشتم متفاوت بود. به...
  • علم و دین 2 شنبه 2 شهریور 1398 12:32
    اما کجاها کفه ی علم سنگینتره؟ یکی اینکه توی دین خیلی زودتر به مرحله ای میرسی که پاسخی قابل دسترسی نیست (لااقل الان تلقی عمومی اینه) اما تو علم هی میتونی بری جلو
  • علم و دین شنبه 26 مرداد 1398 00:43
    کجاها علم به دین میبازه؟ به نظرم یکی از روشن ترین ها (و نسبتن کم اهمیت ترین ها) این رازآلودگی و حیرته، تو علم خیلی همه چیز جدی و مهمه، اما تو دین حالت داستانی و شاعرانگی داره و خیلی روشن نیست. تو دائم در مقام شگفتی هستی اما علم شگفتی رو میخواد بکشه. اما جای مهمتر، این "پذیرفتن آنچه نمیتوانم تغییر دهم" هستش....
  • یک اتفاق شاذ شنبه 26 مرداد 1398 00:40
    آقا پنجشنبه ای با تاکسی داشتم برمیگشتم تهران، تو تاکسی یه خانمه جلو نشست که گفت از آمریکا اومده یه پسره یه کم کوچیکتر از خودم عقب نشست اینور سمت راننده، من وسط و یه خانومه هم اومد کنار پنجره ی سمت شاگرد عقب نشست. در راند اول رانندگی تا اون رستوران خسته هایی که راننده ها فقط وای می ایستن بین راه این خانومه دو سه بار...
  • ناماندگاری، ماندگاری سه‌شنبه 22 مرداد 1398 20:39
    دوست عزیزی هفته ی پیش چنین شبی رفت کانادا و باز لعنت به این دنیای ناماندگار و فلک دون انگار فقط میشه قدر لحظات گذرا رو دونست و نه بیشتر. همین که الان با دوستی نشستی، همین الان که نفس میتونی بکشی و از پنجره جنگل رو نگاه کنی. زودتر از اون چیزی که فکر میکنی میاد و بیشتر از چیزی که فکر میکنی واقعیه. مثل یه ضربه اس. عجالتن...
  • دین انتزاعی، انتزاع دینی دوشنبه 21 مرداد 1398 16:44
    باز میخوام کفریات بنویسم ذهن ما یه قابلیتی داره، که مجموعه ی چیزها رو کنار هم می چینه و یه تصویر کلی میسازه (فرض کنین یه پازل داریم که یه سری قطعاتش رو نداریم، اما باهاش یه تصویر رو میسازیم و جاهای خالی رو حدس میزنیم تا بفهمیم، با این دقت که اون طرح کلی که متناسب با اون پازل رو تکمیل میکنیم رو جعبه اش چاپ نشده و اون...
  • اعتراف شنبه 19 مرداد 1398 15:11
    میخوام اعتراف کنم سختترین کار دنیا هنوز برام اینه که بقیه رو بالاتر از خودم ببینم. سختمه، خیلی. خصوصن اگه طرف مقابل از کسایی باشه که تو کلیشه های عمیق و نهادینه شده ات پذیرفته باشی که هر آدمی از اون گروه ازت پایینتره! مثلن شهرستانیها! یا مثلن اونایی که چند سال کوچیکترن و موفقترن. روم به دیفال... راه درمانش چیه؟ مدت...
  • غافله ی عمر شنبه 5 مرداد 1398 11:42
    بسم الله الرحمن الرحیم، و ما تدری نفسٌ بایِّ ارضٍ تموت عموی پدرم یک شنبه ی هفته ی پیش رفت اونجایی که ازش اومده بود. دیروز (جمعه 4 مرداد گرماگرم) سومش بود تهران در مسجد حاجی حسن ملقب به صنیع دیوان (واقع در میان شاپور) و سه شنبه ی هفته ی پیش خاکسپاری و ترحیمش بود تو گلزار تفرش و مسجد عزیز ششناو. لحظه ای که بدن کفنپوشش...
  • قابها پنج‌شنبه 3 مرداد 1398 00:28
    امشب حین دیدن استوریهای اینستاگرام (لعنت الله علیه) حج حامد عسکری ضمن اینکه دلم قنج میزد برای کشفیاتش و عکسهایش با آدمها، و دلم قنج میزد برای نگاهش، یک آن حس کردم من اگر آنجا باشم آن مکان و آن زمان و آن آدمها همین قدر برایم حس برانگیز نیستند تا الان که جادوی تصویر برایم اینقدرخواستنیشان کرده. این مشکل را زیاد دارم....
  • تظاهر میکنم هستی سه‌شنبه 1 مرداد 1398 07:12
    حالم بد است مثل زمانی که نیستی دردا که تو همیشه همانی که نیستی وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای وقتی که نیستی نگرانی که نیستی عاشق که می شوی نگران خودت نباش عشق آنچه هستی است نه آنی که نیستی با عشق هر کجا بروی حیّ و حاضری در بند این خیال نمانی که نیستی تا چند من غزل بنویسم که هستی و تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی...
  • منو همونی کن چهارشنبه 26 تیر 1398 20:34
    چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون شکافد...
  • که چی واقعن یکشنبه 16 تیر 1398 23:42
    جالبه که آدم یه کار بیخودی مزخرفی که دوس نداره میکنه هی هر لحظه انواع و اقسام ناامیدیها و تیرگیها و تلخیهای گذشته و آینده از هشت جهت بهش هجوم میارن :))
  • جمشید چی داره میاد به سرمون یکشنبه 16 تیر 1398 22:55
    این روسری آشفته ی یک موی بلند است آشفتگی موی تو دیوانه کننده است پرواز تماشایی موهای رهایش تصویر رها کردن یک دسته پرنده است
  • از این روزها پنج‌شنبه 13 تیر 1398 14:30
    سومین چیزی که لازمه بنویسم این روزها که دارم از افکارم می نویسم اینه برای زمینه مند شدن یه کم توییتهای این برادرمون رو نگاه کنین: https://twitter.com/sadramsz خدایی اول نگاه کنین بعد بقیه متن رو بخونین چون خیلی مهمه این برادرمون خیلی جاها به "باورمندی" حمله میکنه که اگر باورها صادق نبودن چی؟ چرا باورها رو...
  • بیرون شدن از دایره سه‌شنبه 11 تیر 1398 16:22
    بعضی ویژگیها/کارها/خصوصیات خوب ما دقیقن از جایی نشئت میگیرن که از همونجا چیزهای بدمون نشئت میگیرن مثلن اگر من آدمی هستم که درگیر نمیکنم خودم رو، هم خودم رو درگیر چیزهای که برای خودم و اطرافیانم بده نمیکنم، و هم خودم رو درگیر چیزهایی که خوب هستن نمیکنم یا اگر من آدم شوخی هستم، هم دیگران میرنجند از شوخی هام و هم محبت...
  • از این روزها دوشنبه 10 تیر 1398 11:22
    1 همچنان فکر میکنم دست کم 50 60 سال دیر به دنیا اومدم و آرزوم اینه اون موقع زاده بودم البته بعد از مرگ آرزوم اینه 2 واقعن این چه شانسیه که یکبار رفتم نیکوصفت آش بخرم و عدل همون دیشبش پدرشون مرده بود و مغازه شون بسته بود :| 3 بیکرانگی هستی برای من که موجودی ذهنی هستم بسیار هیجان انگیز و لذتبخش و البته غیر قابل ادارکه،...
  • اما مسیر جاده به بن بست می رود شنبه 8 تیر 1398 14:50
    چه باید کرد با چشمت که در تکرار این لذت جدایى مى شود افسوس و ماندن مى شود عادت بیا عهدی کنیم امروز، روز اول دیدار اگر رفتیم بی برگشت، اگر ماندیم بی منت تو باید سهم من باشی اگر معیار دل باشد ولی دق داد تا دادت به من تقدیر بی دقّت جوانی رفت و در آغوش تو من تازه فهمیدم چه می گویند وقتی می کنند از زندگی صحبت خودت شاید نمی...
  • صدف تا صدف موج غم با منه سه‌شنبه 21 خرداد 1398 02:05
    ﯾﮏ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﻗﻬﻮﻩ، ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭﺣﯽ ﯾﮏ ﺳﺎﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﯼ ﻣﺠﺮﻭﺣﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﻋﻤﻖ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﮏ ﺗﻨﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺍﻧﺒﻮﻫﯽ ﺁﺩﻡ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﻟﻬﺴﺘﺎﻧﯽ ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻓﺎﺭﻕ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺍﻧﺪﻭﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻧﺪ ﺑﺎ ﻣﺰﻩ ﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺩﻣﻨﻮﺵ ﮔﻞ ﮐﻮﻫﯽ... ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﯿﺮ، ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﺮﯾﻨﺖ ﺑﺎ ﻣﺰﻩ ﯼ ﺗﻠﺦ ﺗﻼ‌ﻃﻢ ﻫﺎﯼ...
  • دیوانگی و عاقلی سه‌شنبه 21 خرداد 1398 01:39
    چو عشق را تو ندانی بپرس از شب‌ها (در شرح زندگانی مولانا آقای بدیع الزمان فروزانفر این مصرع را این شکلی آورده که برای من دلچسب تر است: مرا اگر تو ندانی) بپرس از رخ زرد و ز خشکی لب‌ها چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماه ز عقل و روح حکایت کنند قالب‌ها هزار گونه ادب جان ز عشق آموزد که آن ادب نتوان یافتن ز مکتب‌ها خرد نداند...
  • شکستن انحصار روایت یکشنبه 19 خرداد 1398 02:32
    دنیای روایتهای زندگی برای اینکه آدم تصویر مریض و خرابی نداشته باشه از اطرافش لازمه یه مقدار تناقض آمیز باشه و به هیچ وجه انحصار نداشته باشه علی الخصوص اینکه اصحاب قدرت آگاهانه تلاش میکنن این "تناقض آمیزی ضروری روایتها" رو هم بیارن تو سبد رسانه ای شون تا انحصارشون حفظ بشه. فکر کنم مشخص هم هست که چرا اصحاب...
  • تو جای من باش تا باورت شه یکشنبه 19 خرداد 1398 00:21
    می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم که من بی‌دل بی یار نه مرد سفرم خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست سازگاری نکند آب و هوای دگرم وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد بار می‌بندم و از بار...
  • کفریات جمعه 17 خرداد 1398 02:34
    مذهبی بودن یه جورایی آدمو به انفعال میتونه بکشونه که البته من باور دارم این یه چیز اشتباهیه و اولیا خدا اصلن اینجوری نبودن مثلن میتونه کاسب/تاجر/صنعتگر رو بکشونه به فکر نکردن به سود یا در صحنه های اجتماعی آدم پی حقش نره یا کلن بکشه زیر اندیشه پیشرفت
  • آهای گل هیاهو چهارشنبه 15 خرداد 1398 02:15
    چه باید کرد با چشمت که در تکرار این لذت جدایى مى شود افسوس و ماندن مى شود عادت بیا عهدی کنیم امروز، روز اول دیدار اگر رفتیم بی برگشت، اگر ماندیم بی منت تو باید سهم من باشی اگر معیار دل باشد ولی دق داد تا دادت به من تقدیر بی دقّت جوانی رفت و در آغوش تو من تازه فهمیدم چه می گویند وقتی می کنند از زندگی صحبت خودت شاید نمی...
  • من، به لبخندی... سه‌شنبه 14 خرداد 1398 14:39
    فنجان چای... تریاکِ حل شده... غروب سر را فقط بکوب به دیوار هی بکوب امکان ندارد از در ِ مستی گریختن اینگونه از تحمّل هستی گریختن فنجان چای، تریاک حل شده، غروب سر را فقط بکوب به دیوار هی بکوب سیگار پشت سیگار آتش بزن... بخند اینها کفاف وزن زمان را نمی دهند اصلاً ببین کجای جهان ایستاده ای از دست داده ای، فقط از دست داده...
  • 367
  • 1
  • صفحه 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 13