0. از شماره گذاشتن به دلیل مشخصی خوشم نمیاد. چون حس میکنم دارم شبیه یه آدمی میشم که خوشم نمیاد شبیهش بشم. یا شاید هم خوشم میاد. نمیدونم
1. امروز هواپیمای بوئینگ 737 (که اخبار میگفت در یکسال اخیر 2 بار دیگه هم سقوط داشته) متعلق به ایرلاین اکراین که تهران رو به مقصد کیف ترک میکرد سقوط کرد 6 دقیقه پس از پرواز همه ی سرنشینانش پروازشون ابدی شد. روح همگی شاد و یادشون عزیز.
و این هواپیما کلی دانشجو که 14 نفرشون شریفی بودن رو میبرده که ببره کانادا
لازم به ذکر است به دلیل فشارهای آمریکای کثافت ایرلاینهای اروپایی (غیر از لوفتانزا) نمیآن ایران و مونده ترکیش و عربی ها و اکراین و سایر گرونها و درب و داغونها و دانشجوی بدبخت برای اینکه به موقع یا ارزون پرواز گیر بیاره مجبوره سوار این بیصاحاب ها بشه و فوقع ما وقع...
2. و چه جگری از خانواده ها و دوستها و شریف کباب شد و از هر کسی که جوون داره. دو تاشون هفته ی پیش عروسیشون بوده. تصویرها رو می بینی هری می ریزی. همه هم سن و سال منن و سیل خاطراتی که دوستها میگن و استوری و پست اینستا و توییتها و ...
بعضی منظرهایی که آدمها مطرح میکنن جالبه. ببین اینایی که میرن (یه سری شون داشتن می رفتن که برن و یه سری هم برا تعطیلات اومده بودن و داشتن بر میگشتن) دقیقن تو قله بودن و جفا دیدن از روزگار و/یا آدمهاش و رفتن. سیاوش طور.
یا به قول یکی از این متنها. همینجوری دوری از وطن و خانواده، استرسهای رفتن و زندگی تازه اونور، و این ریسک عظیم نادیده مرگ در غربت. و این کوبندگی حادثه. چی میشن خانواده و دوستاشون...
آیا دقایق قبل حادثه هوشیار بودن؟ کاش نبوده باشن
3. و البته اینها زندگی نکرده ی من رو زندگی میکنن دیگه. ستاره های آسمانی. موفقهای ازلی و ابدی. آنچه مرا از خود بیزار می گرداند.
4. و البته یک اضطراب تازه به اضطرابهایی که تحمل میکنم اضافه میشود. اضطراب مردن در یک حادثه و ناگهان هیچ شدن. کشیده شدن در آنچه معلوم نیست چیست.در خیالاتی که برای آینده دارم و چه نامحتمل هم هستند (زندگی مستقلانه در یک شهر خارجی با مردمی غریب و شناختن آنجا و درسهایی ناب و تازه)، اما اضطرابهایشان واقعی واقعی است (نظیر خرج و مخارج، تامین مدارک، پیدا کردن دانشگاه و استاد، پذیرفته شدن یا نشدن و هزار و یک چیز دیگر)، متحمل اضطرابی تازه میشوم. اگر منفجر شوم چی؟
و اضطراب مرگ عزیزان در حادثه. مثلن شروع کنم به توهم زدن که پدرم در سفرهای همیشگی اش یک اتفاقی بیافتد یک بار و دیگر هیچ.
5. و شریف
شریف عزیز دوست نداشتنی. زخمهای بیشتر از لبخندها. جایی که نمیدونم نسبتم باهاش چیه. بیشتر از اینکه خوب باشه بد بوده. شایدم نه؟
این روزها بیشترین چیزی که یادم میاد هر بار که اسم شریف مطرح میشه موقعیتهاست. شریف حتی برای منی که خطم ازش جدا شده موقعیتهای خوب و آدمهای خوبی داشت و داره. شاید اگه اینقدر فاز مخالف نداشتم و به عنوان واقعیت موجود و پذیرفته می دیدمش میتونستم تجربه های مثبت تر و دستاوردهای خوبتری از اون دوره داشته باشم (یا کاملن فاز مخالف می داشتم و همون اول می کندم می رفتم...)
هفتهٔ عجیبی بود کلاً. سیاه و غمانگیز. امروز تشییع جنازهٔ همکلاسی دبیرستانم بود. سرطان داشت. از دیشب دارم به این فکر میکنم که اگه سال ۸۵ یکی میومد کلاسمون پیشگویی میکرد ۹۸ رو، اگه میگفت فلانی اون موقع فلان جاست و بهمانی بهمان جا و یکییکی میگفت و میرسید به مریم و میگفت تو هم سال ۹۸ میمیری چه حالی میشدیم؟ داشتم فکر میکردم هر کدوم از ما میتونستیم مریم باشیم. دارم فکر میکنم چرا درست روی قله وقتش تموم شد؟ دارم فکر میکنم چه بدکرداره این چرخ، سر کین داره این چرخ...
و دارم به تکتک سؤالاتی که الی تو پست امشبش نوشته بود فکر میکنم. جوابی ندارم.
+ لینک پستشو خصوصی میذارم شما هم دوست داشتی فکر کنی بهشون.
این فکر که ما می تونستیم رو اون صندلی ها باشیم که واقعن منو ویران میکنه