تنهایی ای که غالبن تجربه می کنم، شکل دیگری است. نداشتن دوست یا آشنا یا همراه نیست (که البته اونم هست بعضن). تفاوت جهت است.
وقتی برقزده شدم، فکر می کردم همه تا حدی مثل خودم اند. هیچ کس راهی مطمئن برای پخت جوجه بلد نیست، همه (تقریبن) به یک اندازه دلشان سفر می خواهد و نرفته اند، و همه دلشان می خواهد مدیرتر باشند.
اما الان می فهمم در این معضلات(!) خودم تنها هستم. بقیه این معضلها را ندارند، معضلهای دیگری را دارند و من تنهایی هستم و این معضلات. جهت من با جهت ی همه ی بقیه فرق می کند.
انگاری که برای به اشتراک گذاشتن همین معضلات و تنهایی هاست که در حلقه ی معرفه ی جدیدالورودها خودتون رو پشت تریبون و یا کاتب یه متن برای نشریه مورد اشاره می بینید
بلی؟
بله گمونم، این حرفها فقط ممکنه برای اونایی که در آغاز راهن به جهاتی مهم باشه و بس، و بلافاصله می فهمم که هیچ کس دیگری نیست و حرفها ارزش گفتن ندارند
برقزده!
چه اصطلاع جالبی...
اعتراف میکنم هفت هشت ده بار خوندم این کلمه رو تا متوجه شدم چیه. بر قز دَه خوندم، بر قِزدِه خوندم، بُرقز دَه حتی!!! و صد و اندی حالت دیگه
به جز «ه» آخر که ساکنه، 5 صامت و 3 مصوت داریم میشه 3*3*3*3*3 حالت. اگه صامتهای وسطی سکون داشته باشن میشه 3*4*4*4*3 حالت حتی!!!
این ترکیب ریاضیات با ادبیات در مغز کسی که از برق رفته سمت زبان واقعن جالبه :)