با توجه به اینکه دیروز روز سعدی بوده و سعدی خیلی آدم خفنی است و ما خیلی دوسش می داریم و اساسا این زبانی که صحبت می کنیم همه اش تقصیر سعدی است و دیگر مزایایی که سعدی دارد، خدمتتان یک غزل از سعدی تقدیم می نماییم
(یه روزی هم بیاد که ما فک نکنیم طبله ی عطارای خارجکی از حکمت پُر تر از دکان ترکان پارسی گوی نیست و ادبامون همه شون بخشندگان عمرند)
روحش شاد و راهش پر رهرو باد
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
آخه خدا وکیل ببینید از این بهتر هم می شه شعر گفت؟
راستی اون تیکه ای که از مطلب ثروت می خواستید حذف کنید شایدم نه رو حذف کنید:|
خیلی خوب بود
یادم افتاد مرز خیلی پر رنگی هستی بین ثروت و رفاه..
غزل خیلی قشنگی بود
اتفاقن دیروز داشتم فکر می کردم تو کتابخونه مون جای دیوان سعدی خیلی خالیه...
بازم می گم: غزل قشنگی بود:)
کامنتای شما منو یه دریا خوشحال می کنه