پدر دوستم
مادربزرگ دوستی دیگر
و آشنای عزیزی که از پیش ما رفتند
***
از در خانه که می رفتی تو اتاق پیدا بود. مادرم روی تخت عزیز نشسته بود و آرام آرام گریه می کرد. معلوم بود زاری های بلندشان را با دو خواهر دیگر کرده اند.
به من که خبر دادند خشکم زد. وا رفتم. اما وقتی به خانه ی عزیز رسیدم هیچ حسی نداشتم. تا الان به کسی نگفته بودم عزیزم که رفت هیچ حسی نداشتم.
البته زندگی معنای دیگری یافت بعد از عزیز. جای خالی اش واقعا بود. اما حسی نداشتم غیر از سرما.
إن شاء الله میام. ولی شما هم میتونید هروقت خواستید بیاین. قدمتون روی چشم :)
سلام :)
آخ آخ 92 کلّاً سالی بود با اتّفاقات اغالب ناخوشایند برای من. مخصوصاً مردادش... الان دیدم اون زمان هم مرداد 92 بوده، جالب بود برام.
راستش این سال تحصیلی خیلی خیلی کم وقت کردم وسط هفته بیام شریف؛ معمولاً پنجشنبه بعد از ظهرها هستم. ولی اگه قرار شد وسط هفته بیام، إن شاء الله خبر میدم به شما و سایر دوستان. بسی مشتاق دیدار هستم و به یاد رفقا :)
باسه من از 92 به بعد ناخوشایند بوده :)
ما نیز مشتاقیم. اگه شما نمیاین اینوری ما بیایم اونوری؟
خدا رحمت کنه...
من هم وقتی مادربزرگم رفت، هیچ حسّی نداشتم... فقط انگار بخشی از قلبم رو دیگه ندارم، انگار با خودش برده باشه، که حتماً برده. شهریور 82.
سلام
َمرداد 92
سرماش هم بعدا اومد. نه خیلی زیاد.
شریف نمیاید راستی؟
خداوند رحمت کنه همه رفتگانتون رو...
چه اتفاقی افتاده؟!!!!!
نگران شدم
هیچی فقط دور و برم همه دارن می میرن...