پیری، و امید

از "جذابیتهای" عید دیدنی دیدن سرنوشت آدمهاست (حالا کار نداریم که چقدر وقت تلف کردن داره همراهش...)

رفتیم عید دیدنی عموی بابا، بنده خدا چند سال پیش سکته ی وسیع مغزی کرد و الان آلزایمر شده (میگن توی یه تایمی اگه برسی به مریض اینقدر دامنه دار نمیشه سکته اش) به زور بابای منو یادشه. مثل بچه ها شده. همچنین به زور یکی از پسراش و خانومش رو یادشه. خاطرات دهه ی 30 یادشه، جبهه ملی و مصدق و ... از آبرومندای بازاره.

اوایل حرکاتش خیلی دچار مشکل شده بود (و باید خیلی فیزیوتراپی میکرد) البته حافظه اش هم به جا تر بود اون موقع. دست و پاشو به زحمت حرکت میداد. خانومش میگفت که از من پرسید که خوب میشم؟ من گفتم معلومه که خوب میشی. اگه امید داشته باشی خوب میشی.

دیروز هم رفتیم خونه یکی از دوستای قدیمی ساوه ای مامان اینا. (از جذابیتهای عیددیدنی دوستای مامان اینا اینه که قشنگ میبینی باهاشون راحتترن تا خانواده. خیلی خوش میگذره بهشون :) ) آقای اون خانواده هم که از خوبای ساوه ان افتاده شده چند وقتیه. دستاش می لرزید. خانومش و پسرش خیلی پرستاریشو می کردن (کما اینکه عمو رو هم زنعمو نگهداریشو میکنه) خب مشخص بود که هم خودش و هم خانواده اش واقعن به چشم قدیم که رو پا بوده نگاهش میکنن نه یک آدم افتاده و محتاج. باهاش صلاح مشورت میکنن. خودش خیلی میگه و میشنوه. از اینور و اونور، از آدمایی که میشناسن...

همزمان دارم سه شنبه ها با موری رو میخونم که موضوعش نزدیکه به این مسائل

واقعن عبرت آموزی کی رخ میده؟ من و یک نفر دیگه تو این موقعیت همین برداشت ها رو داریم؟ نمیشه گفت فکر کردن به آخر عمر همه رو یکجور میکنه. شایدم تنها موضوعیه که برای همه مشترکه. اندوه از دست دادن. خیال نبودن.... حالا کار نداریم

حقیقتن ریشه ی امید کجاست؟ چی میشه که بعضیا تو مریضی ول نمیکنن و مبارزه میکنن؟ تو زندان، تو ورشکستگی، تو بحران؟ به چی میچسبن؟ خیلی وقتا نمیفهمم. به خودشون؟ به روزهای خوبشون؟ به جایی که میخوان بهش برسن؟ به خدا؟ به خودشون فکر میکنن یا بقیه؟... نمیدونم. ولی میدونم که هست، شاید سایه به سایه ی باور (ایمان) باشه این امید...

امید رو از ویژگیهای درجه 2 "رشد آدمی" طبقه بندی میکنم


خدایا

اگه فقط یک خواهش مستجاب داشته باشم، غیر از اون یه دونه ای که میدونی، اینه که وایساده برم

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد